منو

جمعه, 14 ارديبهشت 1403 - Sat 05 04 2024

A+ A A-

سفری روی سطح آب دریا تا مرز انتهایی

بسم الله الرحمن الرحیم

یک نفس عمیق بکشید و آرام چشمهایتان را به هم بگذارید و کاملا در اختیار من باشید؛ رسیدیم کنار دریا، کفشهایتان را از پایتان دربیاورید روی ماسه های نرم و خیس رو به دریا بایستید ابتدا چشممان به موج های کوچک و نرمی که به سمت ساحل می آیند می افتد نگاهشان می کنیم می آیند می آیند باز هم می آیند... در حالی که در پیچش های موزون و ملایمی را با خودشان حمل می کنند به ماسه ها می رسند روی ماسه ها پیش می آیند تا کجا؟ تا وقتی که به پاهای ما می رسند به آرامی زیر پاهای ما می روند پاهایمان را نوازش می کنند و بعد به آرامی تو ماسه ها پنهان می شوند چه حس خوبیست انرژی حیات از آب به ما منتقل می شود مابقی آبها با عجله از ما دور می شوند چرا با عجله ؟ چون آمدند دلهره ها ترسها و نا آرامی های ما را از پای ما به خودشان کشیدند و به سرعت آنها را به سمت دریا می برند تا به بقیه ی آبها تو دریا بریزند خودشان هم به آن دریا پیوند می خورند و ناپدید می شوند. آرام آرام نگاهتان را از روی ماسه ها و ساحل دریا و آبهای کم عمق بردارید و به آرامی رو سطح آب پیش بروید با نگاهتان رو سطح آب پیش بروید یادتان باشد نگاه شما آنقدر می تواند پیش برود که هرگز پاهای شما قادر به پیش رفتن نیست ولی نگاهتان قادر است پس نگاهتان را در سطح آب به آن دور دستها بفرستید دور دور دورتر... انقدر دور بفرستید تا جایی که نگاهتان دیگر راهی برای عبور پیدا نکند جایی که نگاهتان متوقف می شود کجاست؟ یک خط راست، یک مرز باریک، مرزی که سطح زیرینش آبهای سطح دریاست و بیانگر وجود زمین مادی ما، سطح بالایی اش پهنه ی آسمانهاست که در دسترس آدم نیست و بیانگر وجود عالمی ست که با زمین و ماده همنشینی دارد اما از جنس ماده و زمین نیست. این مرز را اگر توانستید تصرف کنید اگر بتوانید تصرف کنید می توانید خودتان را آنجا ببینید و خودتان را درک کنید یعنی چی؟ عرض می کنم؛ یک بدنی قابل لمس کردن و پی بردن به اجزای تشکیل دهنده اش و جریانی سیال و غیر قابل دسترس آدمی که عامل تحرک و پویایی این بدن مادیست که اگر نباشد بدن بلا استفاده و دچار فساد می شود همانطور که اگر آسمان نباشد نزولات برف و باران و دیگر مائده های الهی از سیارات و ستارگان بسیار در پهنه اش دیگر نخواهد بود و آنوقت با همه ی عظمتش می خشکد و همه ی موجودات درونش که مایه ی حیات بشر هستند از بین می روند در این مرز انتهایی فقط نگاه به این خط مرز می رسد آدمی می تواند دریابد که هم بسیار ضعیف و فساد پذیراست و هم بسیار قدرتمند و در کمال هشیاری و آگاهیست که این جسمش فقط ابزاریست برای رسیدن به آن پهنه ی وسیع آگاهی یعنی آسمانها، انسان می تواند خودش را به مادر هستی متعلق بداند بدون نقشه کشیدن که نقشه کشی در دنیا حکایت از تعلقات و وابستگی های دنیا می کند تحت اختیار مادر هستی، همه ی عالم خلقت را درنوردد و از آن بهره ببرد در عین اینکه هنوز جسمش از خاک است اما خودش را از جنس شعور محض و آگاهی عظیم ببیند چه لطفی دارد؟ لطفش به این است که آنوقت از ذلت و خواری و پستی تعلقات دنیایی کناره می گیرد تجربیات دنیایی اش را کامل می کند و برای ترک دنیا در هر لحظه ای آماده می شود آری چنین است رسم روزگار، نور و راستی. حالا از آن انتها بدون اینکه پشتتان را به آن مرز کنید عقب عقب روی سطح آب بیایید آرام آرام آرام بیایید تا پاهایتان دوباره ماسه های نرم و خیس را حس کند. خوش آمدید

پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویشِ خویش من هم اکنون از در صلح آمده ست
جمله گوش از غیر ببستم تا شنیدم خویش را
خویشِ خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت (سوزاند)
کشتم او را و ز خاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویشِ خویشِ خود بپرس
خویش بینی را گزیدم تا گزیدم خویش را
مِی شدم ساغی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه را بر خورشید بستم تا شنیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهرکشیدم خویش را
(اشکهای شما گوهرهای وجود شماست ، ساده نریزیدش .)
پرده دار زمانها چوب حراجم زده اند
دست اول تا برآمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پّر زنند
چون تهی پیمانه بودم سرکشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
شعر از معینی کرمانشاهی ، تقدیم به شما . این شعر را باید بارها و بارها و بارها بخوانید تا ذره ذره بهش پی ببرید . وقتی پی بردید آنموقع من را هم دعا کنید .
صحبت از جمع: وقتی که شما فرمودید چشمهایتان را ببندید من پاهایم را که روی آب گذاشتم یک لحظه از دهانم رفتم داخل و در قسمت قلبم متوقف شدم . وقتی که شما رسیدید به مرز بین زمین و آسمان ، آنجایی که فکر میکنیم زمین و آسمان به هم رسیده . تپش قلبم خیلی بالا رفت و پیش خودم فکر کردم چرا من بسمت مغزم نرفتم ،آمدم به سمت قلبم ؟ و همانجا حس کردم جسم با مغز می میرد ولی قلب همیشه زنده میماند . من اگر میخواهم که فساد را قبول نکنم باید که تدبیر نکنم . باید تسلیم باشم چون زیادی فکر کردن آدم را از درون فاسد میکند. آنوقت قلب از درون می میرد و مغز حاکم میشود . وقتی شما گفتید برگردید ، تمام اعضای بدنم میلرزید که از این به بعد را باید چیکار بکنم ؟
استاد : با قلبت ببین . با مغزت امورات دنیا را استدلال کن ، یعنی چه ؟ میروی مغازه خرید کنی ، این مغازه یک جنسی را دوتومان میدهد و 10 تا مغازه آنطرف تر از این بهترش را میدهد 1500 تومان . عقل میگوید : برگرد برو از آن یکی بخر نه از این . نه قلبم میگوید : حالا که رفتم توی این مغازه از این بخرم ، این درست نیست شما امور دنیایتان با استدلالهای مغزاست که بیشتر مغز در اختیار اندامهای شماست . شما اختیار میکنی راه بروی دستورمیدهد به پاهایت . چون تو نمیتوانی دستور بدهی ، این مغز شماست که انتخاب شما را ابلاغ میکند ، اما در مسائل حقیقتی شما می بایستی که حتما توجه کنی به قلبتان نه به مغزتان . مغز همانطور که تو گفتی می میرد و همه اندامها می میرد ، قلب هم می میرد با بدن فاسد میشود ولی آن چاکراه قلب مسائل را با خودش می برد . چاکراه مغز هم با خودش به آن دنیا می برد . منتها با این تفاوت که چاکراه مغز امور دنیایی شما را گزارش میکند اما چاکراه قلب امور معنوی و محبتی شما را هم گزارش میکند .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید