منو

یکشنبه, 16 ارديبهشت 1403 - Sun 05 05 2024

A+ A A-

فرفره

بسم الله الرحمن الرحیم

چندی پیش دوستی به من یک فرفره چوبی کوچک هدیه داد من هم یک کمی به آن نگاه کردم و خندیدم آخر مرا چه به فرفره ! گفتم حتماً حکمتی دارد بگذار نگاه کنیم ببینیم چه می شود. آن را بسیار نگاه کردم، بارها چرخاندم و به چرخش آن اندیشیدم. روی صفحه اصلی فرفره یک جغد با پاهای کوچک نقاشی شده بود. یک جغد چاقالو و پاهای خیلی کوچک به شکل جغد نگاه کردم، خوب نگاه کردم بعد گذاشتم روی صفحه میزم و آن را چرخاندم موقع چرخیدن به جغد باز نگاه کردم دیدم چه جالب! یواش یواش اثری از تصویر جغد دیگرنبود فقط خطوط باریک و رنگی دایره ای شکلی دیده می شد. بارها این کار را تکرار کردم، تکرار کردم، فکر کردم. تصویر جغد در سکون واقعاً نشان دهنده ی یک جغد بود، با خودم فکر کردم آیا سکون بهتر است یا چرخش؟ چون در سکون جغد است موقع چرخیدن فقط خطوط ، فرفره را گذاشتم زمین و لااقل 20 بار دیگر آن را چرخانده بودم، چرخاندم و چرخاندم و برگشتم تا چرخیدن را در خودم جستجو کنم. من که فرفره باز نیستم اگر فرفره آمده باید دنبال یک چیز دیگر بگردم. اولین چرخیدن را در کودکی بدور باغچه های پر از گل لاله عباسی تجربه کرده بودم. گلهای لاله عباسی و گلهای میمون. وقتی از یک مطلبی به شدت ناراحت می شدم و یا اندک زمانهایی هم که به شدت خوشحال بودم به حیاط بزرگ آجرفرش خانه مان می رفتم و چرخیدن دور این باغچه را آغاز می کردم، دورهای اول را آرام تر می دویدم، بعد دور باغچه تندتر می دویدم در دورهای اولیه که دور باغچه می دویدم گلها را می دیدم، می فهمیدم این لاله عباسی است، این غنچه است، این گل میمون است، و شکلهای مختلف. در دورهای اولیه گلها را می دیدم هر چه تندتر می شد یواش یواش تک تک گلها را نمی دیدم بلکه گلها برای من دسته جمعی می شد. بازهم تندترش می کردم تا جایی که دیگر گل نمی دیدم بلکه خطوطی رنگی مشاهده می کردم وقتی به این مرحله می رسیدم احساس سبکی و آزادی می کردم وتا جایی که در توان من بود این چرخش را ادامه می دادم مگر اینکه مادرم یا مادربزرگم یا همسایه ای در آن حیاط موقع عبور من را مجبور به توقف می کرد. بعد از توقف دیگر آن فشار و عذاب روحی که من را به دویدن دور باغچه کشانده بود دیگر وجود خارجی نداشت. این تجربه چه در اندوه شدید و چه در شادی بسیار برای من نتیجه ای یکسان داشت برگشت به نقطه تعادل و ایستائی روحی، تا همه چیز دیگر آسان شود، حتی خوشی بسیار من را وادار به جیغ زدن و به دنبالش تذکر شنیدن و این گونه حرفها نکند.
در دبستان لاله درس می خواندم یک حیاط خیلی بزرگی مدرسه ما داشت هر وقت از معلم دلگیر می شدم و فکر می کردم حق من نبود که اینطوری با من رفتار کند، زنگ تفریح که می خورد لاینقطع دور حیاط می دویدم، خیلی حیاط بزرگ بود. تا صدای زنگ را بشنوم. گاهی با این همه دویدن هنوز به آن نقطه تعادل آرامشی نرسیده بودم بالاجبار می رفتم کلاس بعد به بهانه دستشویی رفتن بیرون می آمدم، قبل از دستشویی و بعد از دستشویی باز یک دور دیگر دور حیاط می دویدم.
تابستان که می رسید دیگر مدرسه هم نبود بالای پشت بام هر وقت که خیلی به من سخت می آمد یک ستاره را دعوت می کردم به پایین، ستاره همیشه روی این انگشت اشاره ی من می نشست و چون من نمی توانستم بچرخم از ستاره ام همیشه درخواست می کردم که دلم را بگیرد و با خودش بچرخاند. نمی دانید یعنی چه! فقط باید تجربه اش کرد. بهش می گفتم ستاره من نمی توانم بچرخم ولی دل من چرخیدن می خواهد دلم را بگیر با خودت بچرخان هر چه می توانی این چرخش را سریع تر انجام بده. پس از ایستادن آن ستاره من هم آرام می شدم و او من را با لبخند ترک می کرد. اتفاقاً یکبار در رختخوابم مادرم که آن شب خیلی دیرتر بالا آمده بود و کار داشت من را غافلگیر کرد انگشت اشاره ام که اینطور سرپا ایستاده بود و رو به آسمان بود را گرفت و انگشتم را آرام خواباند آن لحظه احساس کردم هرچه در بدنم دارم ریخت توی معده من و عنقریب از راه گلویم بیرون می آید، اما نگذاشتم مادرم بفهمد. فردا شنیدم که به مادربزرگم می گفت که ننه جان شما به پدرش بگوکه این بچه را دلگیر نکن، بخاطر دیگران این را تنبیه نکن، دیشب انگشتش را به سوی خدا گرفته بود و حتماً شکایت می کرد که خوابش برده ، این را به مادربزرگم گفت اما به خودم هیچی نگفت، از من هیچی نپرسید، من نفهمیدم چرا؟ همیشه همینطوری بوده، هیچوقت از خودم علت حرکت هایم را نپرسید، نمی دانم چرا؟ بلکه هر کسی خودش تعبیر و تفسیر می کرد بر همان اساس هم سعی می کرد روندش را با من تغییر بدهد در حالی که من هیچ کدام از آن تعبیر و تفسیرها نبودم، اصلاً چیزی نمی خواستم، در حسرت چیزی هم نبودم، حسد هیچ چیز هم در دلم راه نداشت،
بزرگتر شدم، بزرگتر شدم و بزرگتر شدم تا وقتی که حج تمتع رفتم، ببین چقدر گذشت، سال 84 شد. اولین بار که طواف می کردم دلم می خواست آنجا خالی باشد من با سرعت کم شروع کنم و بدوم بعد با سرعت زیاد دور خانه خدا بدوم. در ابتدا نمی دانستم چرا اینقدر دلم می خواهد، خانه بود دیگر! خانه بود و دلگیرو یک رنگ، یک خانه بود چیز دیگری نبود. پس تبدیل به شکل دیگری هم از نظر من نباید می شد. چون یک خانه ای که همه شما در تلویزیونها دیدید. طواف عمره از حج تمتع را انجام دادیم به نتیجه معقولی نرسیدم اما من که کوتاه نمی آیم شاید ده روزی تا اعمال حج تمتع فاصله داشتیم هر روز به خانه خدا می رفتم و چون هیچ روزی آنجا را خلوت پیدا نکردم بالاجبار رو به خانه خدا می نشستم، اوایل در اندیشه بودم بعد تصمیم گرفتم با ذهنم به دور خانه خدا بچرخم آن هم با سرعت، سخت بود ولی بالاخره یکبار توانستم، چرخیدم و چرخیدم چرخیدم یکباره متوجه شدم که دیگر خانه نیست، نمی دانم چی بود ولی خانه نبود. من می گویم رنگ ولی چه رنگی؟ از آن تعریفی ندارم فقط من را به یاد آیه قرآن انداخت که خداوند فرمودند رنگ الهی بگیرید. فقط می توانم بگویم که رنگ الهی بود اما قابل توصیف در قالب کلمات نیست. از آن به بعد از راه دور به طواف خانه خدا ، اعمال حج عمره یا تمتع رفتم خیلی هم لذتبخش بود اما نادر مواقعی هم بود که مثل بچه گی هام به دور خانه خدا از شدت غم و دل شکستگی و سَرخوردگی ووو...... که هیچ جایی برای پیدا کردن تعادل نداشتم از راه دور چرخیدن به دور خانه خدا را آغاز میکردم . بدون شمارش میگردیدم ، میگردیدم ، میگردیدم تا وقتی که در آن رنگ الهی فرو میرفتم آنوقت دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم تا برمی گشتم . وجودی آرام ، روحی زلال ، شفاف ، قلبی مطمئن را با خودم همراه میدیدم . این فرفره دوست نازنینم همه اینها را برایم دوباره جان بخشید . خداوند به اوتوفیق چرخیدن را بدهد . آیا نمیخواهیم مثل فرفره بایک تکان کوچک گردش آغاز کنیم ؟ ورنگ دنیاییمان را به رنگ الهی بدل کنیم ؟

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید