پرسش و پاسخ شماره صد و سی و نهم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: پرسش و پاسخ
- بازدید: 86
بسم الله الرحمن الرحیم
از جلسه پیش تا به امروز چه قدر به خوشبختی نگاه کردید؟ لحظات خوشبختی تان را در جایی ثبت کنید که یادتان نرود ؟ چون آدمی بسی فراموش کار است.
صحبت از جمع : خوشبختی چیزهایی نیست که خیلی سخت آن را به دست آوریم و احساس خوشبختی کنیم . همین امروز که من در بالا برگیر کرده بودم نمی توانم وصف بدی حالم را بکنم با این حال با دوستانم که درصدد کمک به من بودند می خندیدیم احساس خوشبختی کردم چون در عذاب بودم و داشتن آنها برای من تبدیل به خوشبختی کرد.
استاد : این امری نیست که فکر کنید برای یک دوره است و بعد تمام می شود، نه، باید تا پایان عمرمان همیشه سمت و سوی توجهمان به این مطلب باشد چون وقتی خوشبخت نباشیم تلخی های زندگی آنقدر بالاست که شما را به بیراهه می برد ولی در هر لحظه ای وقتی طعم شیرین خوشبختی را احساس و درک می کنی از تغییر جهت جلوگیری میشود و تا روز آخر که زنده هستید و در این دنیا زندگی می کنید به این نکته باید توجه کنید، علی الخصوص آنهایی که به سن پیری هم می رسند حالا آنهایی که به پیری نمی رسند حسابشان فرق می کند، پیری یعنی تنهایی. واقعیت این است اگر بچه داشته باشی همه سر زندگی هایشان می روند آنها که نمی مانند، گهگاهی بیایند سری بکشند اگر جفتی داشته باشی ممکن است که از دنیا برود حتی اگر از دنیا هم نرود اصلا حالش نیست که تکان بخورید با هم حرف بزنید نتیجتا همیشه تنهایید . آنهایی که در دوران جوانی به خوشبختی هایشان توجه نکردند در دوره پیری مرثیه خوانی، عزاداری می کنند و آنهایی که به این نقطه می رسند که دائم آه و ناله میکنند خدایا من چقدر بدبخت و بیچاره ام، برای اینها چه اتفاقی می افتد؟ دنیا برای شان تنگ و تاریک می شود در قصر نشسته ولی آن قصر برایش دخمه ای بیش نمی شود، هم دنیا برای آن ها تنگ و تاریک می شود هم عالم آخرتشان به خاطر این مرثیه خوانی ها پر از شعله های آتش می شود . فکر می کنید خوب است ؟ نه . پس از امروز باید برای روزهای پایانی عمرتان سرمایه گذاری کنید که در روزهای پایانی عمر این احساس بدبختی و تنهایی و پیری را نکنید به این نکته باید توجه داشته باشید . دیشب با دوستم صحبت میکردیم پرسید نزد تو چه کسی است ؟ گفتم هیچ کس، گفت ببین باز هم باختی، چه کسی گفت که تو تنهایی، مگر خدا با تو نیست ؟ همان لحظه خندیدم و آن خنده، خنده ای بود از سر خوشبختی که واقعا راست می گوید من تنها نیستم خدا همیشه همراه من است . من می خوابم او نمی خوابد مرا می پاید مادر هر چقدر هم که بچه اش را بپاید باز هم خوابش می برد دیگر بچه اش را نمی پاید اما ما که می خوابیم خدا بیدار است و دائم مانند مادری که بچه اش را می پاید ما را می پاید خب دیگر تو را چه می شود چرا احساس تنهایی و دربه دری میکنی و برای خودت شروع به عزاداری می کنی .
آیا غنیمت های دنیایی و آخرتتان را از هم تفکیک کردید ؟ اصلا به آنها نگاه کردید یا همچنان با روزمرگی ها و آسیب هایش عمرتان را سپری می کنید ؟ خیلی مهم است. فیلم یوسف پیامبر را می بینید؟ خوش به حال خودم و کسانی که شب ها فیلم یوسف پیامبر را می بینیم به اینجا رسید که یوسف را از چاه بیرون آوردند مسئول کاروان از ابتدا توجه کرد عجب طوفان عجیبی بود زود و تند خیلی سخت آمد خیلی هم زود و تند تمام شد، چون اینها کاروان دارند و با این جور طوفان ها آشنا هستند برای او خیلی جای تعجب داشت که این طوفان چه بود چطوری بود؟ این را دید، اما این طوفان مسیر اینها را عوض کرد، فکر کردند که گم شدند تشنگی که در کاروان بود و نیاز به آب داشتند به خصوص گفتند یک نفر که از تشنگی در حال مردن است . گفتند اینجا چاه آبی است مالک کاروان دار گفت من قبلا اینجا آمدم آبش شور شور است حتی حیوانات نمی توانند بخورند بعد که دیدند یک نفر در حال مردن است گفتند حالا سطلی را می اندازیم سطل را انداختند و آب را به بالا کشیدند و دیدند عجب آب شیرین وگوارایی است، همه خوردند و گفتند باز هم آب از چاه می گیریم تا برای بقیه راه ذخیره کنیم سطل را پایین انداختند، ببینید یوسف در همان سطل اول می توانست سوار بشود ولی نشد در حالی که بچه بود و می ترسید گریه زاری می کرد، اما بی اجازه این کار را نکرد سطل دوم که پایین آمد مَلَکی که راهنمای او بود ندا داد که ای یوسف در سطل بشین و بالا برو الان وقت نجات تو از چاه است یوسف را از چاه بالا آوردند، همان مَلَک به او گفت اگر از تو پرسیدند تو چه کسی هستی، بگو من پسر چاه هستم یعنی یوسف را از اصل و نسب جدا کرد، همان اصل و نسبی که من و شما دائم به آن می نازیم من همانم که عمو جانم بُوَد آنچنان، خاله جانم بُوَد همچنان، و… هیچ کدامشان هم به درد شما نمیخورند، به صراحت می گویم من داشتم یک عمری هم به همه ی آنها افتخار کردم پسرخاله ام اینجوری، دختر خاله ام آنجوری و… روزگاری که روی زمین افتادم و از شدت غصه توان بلند شدن نداشتم، کجا بودند ؟ هیچ کدام به درد من نخوردند خدا به من خیلی قشنگ نشان داد به هیچ کدام این ها نناز، هستند، خدا را شکر؛ اما به درد تو نمی خورند، چرا به اینها افتخار می کنی؟ افتخار تو چیز دیگری است و این را به من با همه ی گوشت و پوستم نشان دادند. یوسف را از اصل و نسبش جدا کرد و گفت بگو پسر چاه هستم یوسف آمد بالا مالک او را دید گفت ای بابا آب این چاه که همیشه شور بود و الان شیرین است حالا هم که از داخل آن این پسر بیرون آمد چقدر هم این پسر زیبا است . زیبایی یوسف و گفتار متینش . بگو چه کسی هستی، پدر و مادر تو چه کسی هستند؟ گفت به من دروغ یاد ندادند همه ی این ها را مالک دید و فهمید که او یکتاپرست است یوسف را برداشتند و راه افتادند حالا برخورد برادرها که آمدند و می خواستند او را بگیرند و چون مَلَک به او گفته بود با خانواده ات بروی مرگ تو خواهد بود او ابراز آشنایی نکرد آنها گفتند این غلام ما است و نگفتند برادر، می خواستند او را خیلی گران بفروشند، مالک که زرنگ بود با آنها روبرو شد، با 18 درهم او را فروختند و امضا هم دادند که این یک غلام بوده است. یادتان باشد؛ چیزی را به کسی می دهید از او سند بگیرید همین جوری چیزی ندهید برادرم، خواهرم است، باشد اگر برادر یا خواهر است و واقعاً آدم درستی است، باید سند را به تو بدهد. از آنها سند گرفتند، راه افتادند و یک مقدار که رفتند، اول به قبر مادرش که رسید از روی قاطر پایین پرید و با دست های بسته رفت سر قبر مادرش، آن کسی که مامور او بود آمد و پیدایش کرد، چون نگران شده بود شروع کرد به زدن یوسف، اولی را که زد، دومی را که دستش را بلند کرد دستش با یک عالمه درد خشک شد، این را هم مالک دید و باز این را هم مشاهده کرد که یوسف در خلوتش شبانه برای او دعا می کند و دست می کشد روی دستش، دستش خوب شد. در این گروه پیرمردی را گفتند که در حال مردن است بگذارید روی یک تخت روانی از عقب سر کاروان با یک قاطر بکشیم چون عن قریب میمیرد یوسف رفت و همراهش شد. این هایی که در خانواده هایتان بیمار و در حال مردن هستند به آنها غر نزنید، مسلمان های خدا به آنها رسیدگی کنید، رفت همراه این پیرمرد شد آمد و آمد تا یک جایی که پیرمرد بلند شد و صاف ایستاد . مالک این را هم دید، اما، این ها همه برای مالک نشانه بود که این پسر را کنار خودش نگه دارد باید با این همه نشانه می فهمید که این غنیمتی است برای دنیا و آخرتش. وقتی به مصر می رسند در بازار برده فروش ها، پوتیفار همسر زلیخا از قیافه ی یوسف خوشش می آید او را با قیمت گزاف می خرد و مالک می فروشد و سال های بعدی عمرش را به افسوس و حسرت و دنبال یوسف گشتن می گذراند، چون تازه می فهمد که خدا چه غنیمتی را به او داده بود هم دنیا و آخرت او را آباد می کرد، که برای پول دنیا، غنیمت را به این دنیا فروخت.
همه ی ما بارها و بارها در طول زندگی مان از این خطاها کرده ایم یادمان باشد هر وقت باب عمل خیری پیش روی شما باز شد، بدوید، با شتاب برای انجامش بروید چون هر کار خیری که پیش رویت آمد و تو به تاخیر می اندازی، یک فضای باز وسط آن ایجاد می کنی که شیطان وسط آن بپرد جلوی راهت را بگیرد یک نگاه کنید ببینید چقدر اینجوری جلوی شما آمده و شما کاملاً آف شدید و از دست دادید. هیچ وقت کنار رودخانه، چشمه و یا حتی دریا وقتی آرام است قرار داشته اید ؟ هرکسی اینجاها قرار می گیرد، فرقی هم نمی کند بزرگ یا کوچک، بی اختیار دستش می رود و یک مشت سنگ بر می دارد، همینطور که نشسته تک سنگ را روی آب پرتاب می کند از این سنگی که روی آب می افتد و دایره هایی که روی آب به وجود می آید، همه خوششان می آید اما غافل هستند که آرامش آب را به هم زدند، آن سکون و زلال و شفاف بودن آب را از او گرفتند و تمام ناخالصی ها را با امواجی که می زند و مرتباً بزرگ تر و دور می شود به جاهای دیگر منتقل کردند. می خواهم بگویم میدانی این کار به چه چیزی شباهت دارد ؟ این خیلی جالب است وقتی مثل من نشستی و یوسف پیامبر را 10 دفعه نگاه کردی یاد می گیری که ذره ها را بشکافی و بیرون بیاوری، آدمی در آرامش و امنیت زندگی می کند، بچه ها را نگاه کنید چه کیفی می کنند، باکشان نیست، راحت زندگی می کنند، حالا یک شخصی می آید به این آدمی که در امنیت زندگی می کند وارد می شود قصد می کند مطلبی را از یک آدم دیگری برای او تعریف کند، یعنی غیبت کند، اگر وسوسه شدی که بشنوی چه می گوید و جلوی کلامش را نگیری و بگویی خب غیبت پیش ما جایز نیست حرف خودمان را بزنیم . اگر جلویش را نگیری کار همان سنگ را که بر آب ساکن و شفاف انجام داد، با روحتان انجام می دهید روح شما آرام، زلال و شفاف است شما می آیید و سکون آن را به هم میریزید . بعد چه می شود؟ به دنبال خودش، چون در تلاطم است بر می گردد و شما را به همدیگر می ریزد تا چیز تازه ای پیدا کند و با آن خودش را آرام کند. اما افسوس، مگر دایره های آب که روی آب بود هردم وسیع تر نشد، سطح بیشتری را نگرفت ؟ با روح متلاطم انسان هم همین کار را می کند. خب چه کنیم ؟ جلوی اولین ورودی سد بگذار، شروع کرد، بگو نه، غیبت نداریم، او یک چیزی می گوید و تو در ذهنت می گویی فکر کنم دروغ می گوید، جلوی خودت را بگیر، بی خود فکر کردی، اگر جلوی اولین ورودی را نگیری، ورودی دوم زودتر می آید، هیچ چاره ای نیست.
صحبت از جمع : بحث غیبت را فرمودید در یک برنامه ای در رادیو معارف آقایی که صحبت می کردند در مورد غیبت . گفتند که خداوند در قرآن غیبت را به خوردن گوشت برادر مرده تشبیه کرده است. پرسید شما فکر میکنید چرا این را تشبیه کرده است؟ آن کسی که مجری بود گفت مثلا کریه بودن و کراهت را نشان دهد ایشان گفتند که انسان وقتی می تواند گوشت برادر مرده خود را بخورد که قحطی زده است چیزی در اطرافش نیست آدم ها این کار را کردند در جنگ جهانی دوم در سن پترزبورگ چیزی نبود مجبور بودند اجساد را بخورند، گوشت مرده. گفت کسی غیبت میکند که ذهنش قحطی زده است میتواند گوشت برادر مرده خود را بخورد چیزی برای ارائه ندارد نه دنیوی میتواند صحبت کند نه اخروی میتواند صحبت کند اینقدر قحطی زده است که سراغ غیبت می رود. من و شما اینجا میتوانیم در مورد 1000 تا مبحث دنیایی صحبت کنیم مثلا مناظر شمال را تعریف کنیم… می توانیم سالم صحبت کنیم ولی خودم را عرض میکنم ممکن است اینقدر ذهنم از نظر معنوی و غنی بودن قحطی زده باشد که مجبورم بروم غیبت شخص دیگری را بکنم، قبل از این فکر میکردم خیلی تلاش میکنم ولی بعد از این صحبت هر وقتی که غیبتی انجام میدهم به تهی مغز بودن خودم در آن واحد پی میبرم یعنی قحطی زدگی خودم را متوجه میشوم.
استاد: بسیار عالی کاملا درست است هر وقت احتیاج به غیبت پیدا کردی بدان اینقدر خالی هستی اینقدر چیزی نداری برای حرف زدن که مجبوری از دیگران بگویی از بدی های دیگران بگویی قحطی زده ای.
صحبت از جمع: بحث غیبت خیلی بحث مهمی است ولی کار سخت میشود وقتی کسی که برای آدم خیلی عزیز است مثلا یک دوستی با یک حال بدی حالا عصبانی، ناراحت است یکی در حقش اجحافی کرده است می خواهد با آدم صحبت کند و درد دل کند و واقعا برای من سخت است اصلا نتوانستم سعی میکنم پیشش نباشم چون میدانم الان درگیر است واقعا چکار باید کرد باید بگویم غیبت نکن حالش بدتر میشود غیبت میکند حال من بد میشود من چیکار باید بکنم؟
استاد: هنر سخن گفتن اینجا خودش را نشان میدهد خیلی ماهرانه کلامی را بگذاری وسط که نه بدگویی از کسی باشد نه اعمال کسی را بیان کند نه در عین حال آن طرف را عصبانی کند خیلی ماهرانه مسیر سخن را عوض کنی.
ادامه صحبت از جمع: خیلی سعی میکنم ولی مثلا شما فرض کنید از100تا موضوع که میخواهد بگوید کاری که من میکنم 70 را هم پوشش نمی دهد و او آمده که با من در این موضوع صحبت کند و هیچ موضوع دیگری را صحبت نمی کند.
استاد: قبل از اینکه او شروع کند شما از مضرات این ماجرا گفتگو کن میدانی فلان جا بودم چنین چیزی شنیدم برای من خیلی جالب بود راستی تو خبر داری؟ مسیر گفتگو عوض میشود حرف زدن طرف عوض میشود خیلی هنر می خواهد من هم می دانم ولی بهشت با بهانه نمی دهند به بها میدهد. شما برای ماجراهای اینطوری چقدر هزینه و صرف نیرو میکنی، چقدر صرف وقت میکنی خیلی مهم است بله می دانم ولی تلاشتان را بکنید.
صحبت از جمع: شما سالهای پیش کلیدی به ما دادید که 5 صلوات برای حضرت خضر بفرستیم تا اینکه آن غیبت مسیرش را عوض کند.
استاد: بسیار عالی، 5 صلوات برای حضرت خضر کمکتان میکند اینجور مواقع مسیر را برای شما عوض کند.
صحبت از جمع: یک مرز باریکی بین غیبت کردن و راجع به موضوعی صحبت کردن ها راجع به کس دیگر پیش می آید مثلا امروز مجبوری در مورد اخلاق بد همکاری که باعث میشود یک محیطی را به هم بریزد با مدیری صحبت بکنیم اینکه این را غیبت تلقی نکنیم کجا غیبت تلقی بکنیم یا مثلا نارضایتی از یک همکار دیگر یکی می آید به من انتقال بدهد اینکه اصلا من تشخیص بدهم اینکه غیبت میکند یا فقط موضوع را شرح میدهد.
استاد: شما خودت می گویی نزد رئیس، اولا مطلب قرار است بررسی و رسیدگی شود پس باید یک دادگاهی باشد که در مجامع کاری دادگاه شما و آن کسی که باید بررسی کند رئیستان می شود پس لازم است مطلب به دستشان برسد منتها آیا اگر به دست ایشان رساندی و همان آقا یا خانم را صدا کردند همین ها را می توانی تکرار کنی می توانی حرفش را بزنی شما برای دادخواهی رفتی. میگویی نه همکارم است می آید از یک همکار دیگر بگوید او را هم راهنمایی کن بگو به من نگو من کاری نمی توانم بکنم شما می توانی این ماجرا را با رئیس مجموعه صحبت کنی ایشان به عنوان رئیس میتواند به طور غیر مستقیم مجابش کند نکن این کارهایی که انجام می دهی غلط است. مجرا بدهید به مردم منتها باید خودتان داشته باشید اگر خودتان نداشته باشید نمی توانید انجام دهید ولی وقتی خودتان متعهد هستید که نه بزنم نه گوش کنم مجرای من چه چیزی است اگر مطلبی را به من رساندن که من باید به آن رسیدگی کنم این مرجع رسیدگی من خود رئیس می شود.حالا اگر رئیس شما به شما محول کرد که آقا این کار را من به شما محول میکنم برو فلان کار را انجام بده دیگر گردن شما نیست دوستتان هم که وقتی ناچار می شود و گیر می افتد او را هم راهنمایی کنید و به او هم همینطور راه بدید. امتحان کنید من چیزی که به شما می گویم بارها خودم امتحان کردم نه اینکه فکر کنید به هر حال من نزدیک به 30 سال در آموزش و پرورش خدمت کردم.
ادامه صحبت از جمع: یک تایمی شما گفتید بحث به من چه … را کار بکنید حالا من برعکس را همکارهایم داشتم بعضی مواقع بحثی پیش می آمد کاتالوگی طراحی کردند و می گفتند این چرا اینجوری است میگفتم تو بلدی بهتر طراحی کنی؟ خب به تو چه مسئولش یکی دیگر است یک مدیر دیگر هم تایید کرده این به تو چه را با یکی از دوستان گفتیم حالا در طبقه ما عادت شده است خیلی وقتها پیش می آید که واقعا به او ربطی ندارد میگوییم خب به تو چه تو کارت را بکن چرا اعصابت را سر این موضوع خورد میکنید.
استاد: به مردم راه می دهیم خیلی هم کار خوبی است چون عملا یک کاری میکنید که آدم ها مسیر درستی را پیش بگیرند و پیش بروند خیلی هم عالی است.
صحبت از جمع: درمورد تنهایی می خواهم از دید دیگر بگویم، شما در مورد تنهایی گفتید که مثلا یک نفر توانایی نداشته باشد از لحاظ جسمانی از لحاظ مادی توانایی بیرون رفتن نداشته باشد مجبور است در خانه بماند ولی در همان حالت هم احساس خوشبختی کند و بگوید خدا با من است ، حالا یک نفر تمام این امکانات را دارد توانایی جسمانی، توانایی مالی هم دارد ولی باز هم با همان تنها بودن در خانه حال میکند به نظر شما این ضایع کردن نعمت نیست؟
استاد: خیر، خانم مگر در تنهایی به شما شکایت کرد، مگر برای شما نوحه خواند مرثیه سرایی کرد؟ نکرد که، خب بگذار، خوشبختی او آن حال است چه اشکالی دارد، اصلا نباید به حال مردم دخالت کرد مگر اینکه بیاید سراغت بگوید آخر بابا من اینجوری من اونجوری بگویی نگاه کن به دورو برت ببین چه چیزها داری من خیلی از مواقع بارها گفتم پسرم به من میگوید امسال دم عید که برسد این درختها که سر به فلک کرده می خواهم بدهم هرس کنند یک کمی جلوی پنجره خالی بشود نور آفتاب بیشتر بتابد من چیزی نگفتم بالاخره اینها نسبت به من صاحب نظرتر هستند من قبول دارم جوان تر هستند بهتر میدانند با گیاه ها چه کار کنند ولی واقعیت وقتی باد می آید خیلی بانمک هستند اینقدر این شاخه ها قشنگ تکان میخورند من اگر تلفنم زنگ نخورد کسی صدایم نکند میبینی مثلا 3 ربع است دارم این شاخه ها را از پشت شیشه نگاه میکنم حظ هم میکنم احساس میکنم من هم آنجا باد میخورم کیفش را میکنم حالا تو بیا بگو پاشو برو بیرون، برو حیاط، برو پارک، من نمیخواهم من همین جا احساس خوشبختی میکنم.
یاد بگیرید از هر چیزی ذرّه ذرّه سود ببرید، کیف کنید. این را جدی می گویم از دنیا کیف کنید خدا همسرم را رحمت کند بهارکه می رسید روزهایی که خانه بودم از آن بالا از پشت پنجره نگاه میکردم جلوی محوطه خانه مان شمشاد بود وقتی شمشادها سبز خوش رنگ می شدند ایشان روی همه ی شمشادها دست می کشید میرفت بعد به او میگفتم آقا هر کس تو را ببیند فکر می کند تو بچّه شدی میگفت بچّه نیستم؟ این حس که من هم میتوانم مثل بچه ها از دست کشیدن به این درختها لذت ببرم خودش شادی آفرین است از هر چه که دارید لذت ببرید.
سوال: قسمتی از دعای فرج که قسم می دهیم یا محمّد یا علی، یا علی یا محمّد، دلیل تکرار دوباره چه می تواند باشد آیا خطاب هردو امیرالمؤمنین(ع) و آقای رسول الله(ص) است ؟ یا نه . اسامی علی و محمد بین ائمه خیلی تکرار می شود اگر اشتباه نکنم اسم امام زمان(عج) هم نام آقا رسول ا… است برداشت شما چیست ؟
استاد : اینها کاسه ی نور هستند از بدو خلقت آدم تا پایان دنیا هر کدامشان را که صدا میکنی انگار همه ی آنها را صدا کردی ، به همه اشاره می کند هیچ فرقی ندارد.
صحبت از جمع : یک نکته ای در مورد مبحث غیبت به ذهنم آمد البته این موضوع صرفا شامل غیبت نمی شود متاسفانه در جامعه ی ما تقریبا شامل عموم احکام الهی می شود، متاسفانه آموزش های دینی مان عموما در بستر جامعه و به صورت غیر تخصصی اتفاق افتاده است در واقع ما معمولا یک تعریف عمومی از مفاهیم و احکام داریم مثلا از بچگی به ما گفته اند غیبت چیز بدی است، غیبت چیست؟ پشت دیگران حرف زدن است. شاید واقعا هیچ کدام نرفتیم ببینیم دقیقا کلمه غیبت یعنی چه ؟ حدود و مرزهایش کجاست؟ خیلی وقتها ممکن است گفتگوها شامل مفهوم غیبت نمی شود و ما گمان می کنیم غیبت است و یک عمری هم بابتش زجر میکشیم و به صورت اجتناب ناپذیری آن را انجام می دهیم و دائم هم عذاب وجدان بیهوده را با خود حمل میکنیم به عنوان مثال شما در نظر بگیرید که ممکن است یک نفر روانشناس باشد یکی از اقوامش برای حل مشکلی در خانواده به او مراجعه می کند بنابراین شخصیت هایی که در موردش صحبت می شود روانشناس می شناسد خب این قطعا شامل محدوده ی غیبت نمیشود اینکه من مراجعه کردم مثلا من با مادرم فلان مسئله را دارم ایشان با من این برخورد را میکند این قطعا شامل معقوله غیبت نمی شود چون رفته یک مشکلی را مطرح کرده تا راهنمایی بگیرد که کیفیت زندگی اش را افزایش دهد من همین الان که بتوانم این گفتگو را باز کنم در مورد مفهوم غیبت سرچ کردم آن چیزی را که عام دارم می بینم تعریفش اساسا این است که ما عیبی را از فردی آشکار کنیم. خود این مرزهای خیلی عجیبی دارد چون آنقدر باریک است آدم ممکن است هر لحظه در یک جنگل حتی زیبا که قدم می زنید اگر خیلی دقت نکنید ممکن است پایتان در گِل قرار بگیرد، در فضولات حیوانات قرار بگیرد یعنی حتی در فوقالعاده ترین حالت هم اگر آدم آن احتیاط لازم را نداشته باشد ممکن است آلوده بشود حالا چه به لحاظ فیزیکی چه به لحاظ معنوی. اینکه من در محیط کارم بین خودم و یک همکاری یک موضوعی پیش آمده و من نمی توانم حل کنم لازم است بروم با همکار دیگری مشورت کنم آیا در تعریف غیبت می گنجد ؟ یعنی ممکن است خیلی از ما آدمها فکر کنیم که اگر یک همکاری آمد در محیط کار در مورد یکی دیگر از من سوال کرد این الان غیبت می کند چه بسا ما می توانیم اتفاقا اگر مجبوریم بشنویم قشنگ بشنویم که طرف چه می گوید بعد به او بگوییم ببین عزیزم بیدار شو راهش این است مگر تو را آزار نمی دهد؟ اینجوری برو حل کن یعنی اتفاقا شاید گاهی وقتها اگر ما موقعیتمان را نسبت به بحث عوض کنیم با این پیش فرض که آخ آخ من الان نشستم باید بدی های یک نفر دیگر را گوش کنم به قضیه گوش نکنیم، یکی از بزرگترین معضلات در جامعه امروزی این است که ما اصلا نمی شنویم یعنی خیلی آدم ها می آیند یکسری مسائل را به ما بگویند خصوصا ما مذهبی ها که دیگر بدتر هستیم چون یک چارچوبهایی داریم که این چارچوبها طوطیوارند یعنی بارها و بارها می بینیم که با آنها عین آن چارچوبی که چه قرآن سر نیزه کردن، دقیقا اونجوری با دیگران برخورد میکنیم یعنی خیلی وقتها اصل را شهید می کنیم به واسطه یک چارچوبی، مثلا یک جایی یکی در گوشمان خوانده است ممکن است یک جایی من بتوانم به یک همکار به خواهرم به مادرم اتفاقا اگر یک بار برای همیشه بفهمم بابا این چه می گوید بتوانم یک چیزی بدهم که این آدم یک بار 30 ساله را زمین بگذارد ولی شاید برعکس چون آن چارچوب را حفظ کردیم تا طرف بخواهد چیزی بگوید می گوییم غیبت نکن ، باز شروع کردی ها، من نمی خواهم خدای ناکرده غیبت را تطهیر کنم و بگویم کار خوبی است حالا از این به بعد غیبت کنیم می خواهم بگویم یک بازنگری بکنیم ببینیم اصلا چند نفر از ما حقیقتا مرزها و حدود غیبت را میشناسیم خارج از عرف جامعه که به ما گفتند.
استاد : اتفاقا یک چیزی را گفتی که من امروز میخواستم راجع به آن صحبت کنم دیدم نه دیگر وقتی ندارم امّا می خواهم یک اشاره کنم یادتان باشد دین از شما چه می خواهد، یکبار پسرانم 10،12 ساله بودند کمی تند به پدرشان جواب دادند من چیزی نگفتم رفتم کنار چون هیچ وقت در حضورشان حرفی نمیزدم بعد به پدر بچّه ها گفتم چرا در دهانشان نزدی؟ اینها حق ندارند اینجوری صحبت کنند گفت خانم اینها اینجا باید اعتراض کردن را یاد بگیرند از چیزی که فکر میکنند دفاع کردن حتی اگر غلط است نه بیرون از اینجا، بیرون از اینجا مردم گمراهشان می کنند. دین از شما چه میخواهد ؟ یک موجود سربه راهِ سر به زیرِ فقط مطیع؟ ما خیلی در برهه ی عجیبی زندگی میکنیم یعنی اگر نفهمیم مُردیم، فنا شدیم، ما حق فنا شدن نداریم ما بعد از این باید زندگی کنیم چه در قالب تن چه بدون قالب تن و در قالب آن بحث اسیری یا آن لایههای ظریفمان یعنی اگر بخواهیم زنده باشیم حتی در لایه های اسیری باید اینجا بفهمیم دین از من چه می خواهد ؟ یک آدم سر به پایین انداخته بله قربان چشم گو؟ به درد نمی خورد . دین می گوید متفکر سر بلند می خواهم اصلا وظیفه اش این است من و شما را به تفکر وا دارد و تفکر درست ما را به سربلندی می رساند بروید به آن فکر کنید. این همان سوال 2 نمره ای است که هر کس درست فهمید و از آن بهره برد نمره اش 20 می شود بروید به آن فکر کنید شما چه کسی هستید ؟ دین از شما چه ساخته است ؟ به آن فکر کنید هر کدامتان در جامعه کار بکنید با این مسائل روبرو هستید در مسائل خانوادگی، در خانواده ها همه با این جور چیزها درگیر هستند بروید به آن فکر کنید دین قرار است از شما چه بسازد اصلا دین چه کسی را می خواهد ؟ خدایی که من و شما را آفریده در دنیا زندگی کنیم کتاب، راهنما، دستورالعمل داده که در دنیا با این دستور العمل ها به یک تفکر بهینه دست پیدا کنیم .
ما که گفتیم، امّا سر جدتان پایتان را زمین نکوبید إلا بلا اینی که من می گویم درست است، نیست؛ چه کسی می گوید تو هر چه بگویی درست است هر چه که تو می گویی قرار نیست حتما درست باشد، نیست، همیشه به این فکر کن که ممکن هم است غلط باشد پس بگذار گوش کنم اندیشه کنم، به بقیه، به آنهایی که روبروی من هستند بها بدهم و درکشان کنم .

