منو

شنبه, 01 ارديبهشت 1403 - Sat 04 20 2024

A+ A A-

جلسه نهم پروازي عاشقانه به سوي دوست(سفر نامه حج عمره)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روز هفتم سفر) آخرین روزی است که در مسجد النبی هستیم . امروز باید برویم مسجد شجره، می رویم که محرم شویم . وسائل باقیمانده را جمع کردیم نزدیک ظهر بود که دخترم و پسرم بدو بدو بالا سر من نازل شدند که پاشید برویم حرم . گفتم نمی آییم شما بروید . شما پا دارید . رعایت می کردیم که قدری هم اینها آزاد باشند . به خودشان برسند . همش اسیر ما نباشند که ما را حمل و نقل کنند . گفتم شما بروید . هر چی گفتیم راضی نشدند و همه را با همدیگر راهی کردند . راه انداختن بسوی مسجد النبی . من خودم به شخصه خیلی دلم می خواست روزی سه وعده مسجد النبی برویم فقط و فقط بخاطر اینکه مجبور بودم اینها منو ببرند، حالا یا با ویلچر ببرند یا معطل من بمانند رعایت می کردم و نمی رفتم . این بار با بچه ها رفتیم . خیلی دلنشین بود . نماز خواندم برای ائمه بقیع ، نماز خواندم برای آقا رسول ا..(ص) ، خانوم حضرت زهرا (س) ، نمازهای واجب را خواندیم و برگشتیم .چه شور و حالی میان مردم بود . همه می دوند که خودشان را برسانند ولی خیلی جالب است . هیچکس با خودش فکر نمی کند که به کدام سو می دود . فقط می دود . هیچکس اندیشه نمی کند که به کدام طرف دارد می دود . همه فکر می کنند بدویم حاضر شویم جا نمانیم یا دیگران را معطل نکنیم اما یادشان نمیآید که خدای اینها، چقدر وقته که منتظر اینها مانده است . این زیارتها فقط برای فهمیدن اینجور چیزهاست . اینجا وایسا رو به مدینه زیارت آقا رسول ا.. (ص) بخوان ، همان است، اما چرا ما خرج می کنیم ؟ سختی می کشیم ، ذلت می کشم می رویم ؟ فقط برای اینکه اونجا که می رسی خیلی چیزها را می توانی بفهمی . آدمها هول می زنند جا نمانند ، هول می زنند هم کاروانی هایشان را معطل نکنند اما هیچ کس فکر نمی کند یک ذره هم هول بزنم خدا چقدر منتظر من وایستاده است ؟ چقدر منتظر هست من به طرفش برگردم ؟ چقدر منتظراست من را در آغوش بگیرد . من غربت زده بدبخت، اینجا ویلون می گردم ، بی پشت و پناه می گردم ، می گویم هیچکس را ندارم . تازه فهمیدم خیلی تنهام . اون می گوید بیا که نگویی چقدر تنهام . اون می گوید بیا وقتی مادرت مرده نگویی از وقتی مادرم مرده تازه فهمیدم تنهایی و بی کسی یعنی چی . ( این جمله ای بوده که در همین ختم اخیر شنیدم .اشک می ریخت مثل سیل از چشمهایش . می گفت از وقتی مامانم مرده یک ساله تازه فهمیدم تنهایی و بی کسی یعنی چی ) هیچ کس دوتایی به دنیا نیامده است . دوقلوها هم با فاصله به دنیا می آیند . همه تنها به دنیا می آیند . هیچکس هم دو قلو روبا هم نگذاشته خاک کند . همه را تنها خاک می کنند . اون گفت  : " بیا ! بیا بغل خودم باش . در آغوش من باش که دیگه بی کس و تنها نباشی . بدبخت و آواره نباشی . "  ولی هیچکس اینها را نمی فهمد . همه در اندیشه اند که اعمالشان را درست انجام بدهند، اما با خودشان فکر نمی کنند اعمال را برای کی انجام می دهید ؟ اینجوری راه برو ، اونجوری ذکر کن ، اونجوری حرکت کن . اعمالت درست باشد . اعمالت برای چه کسی است ؟ به چه نیتی انجام میدهی؟ در این اعمال چه منظوری نهفته است ؟ خدا رحمت کند جلال آل احمد را . جلال آل احمد خیلی سال پیش در نوشته هایش خواندم ( از خیلی نوجوانهای اینجا کوچکتر بودم جلال آل احمد را خواندم و نظایر اون . فکر نمی کنم بین شما کسی باشد به اندازه من کتاب خوانده باشد .ببریدم در یک کتابخانه بزرگ فقط با نگاه کردن به کتابها بهتون خواهم گفتم چقدرش خواندم . اکثر اون را خواندم . همه عمرم کتاب خواندم . خیلی کوچک بودم جلال آل احمد خواندم . ) جلال می گوید به حج رفتم بار اول همش خانه دیدم ، خانه های سنگی . بار دوم رفتم ( می گوید خدا که بی دلیل نمی گوید برو حج . نگفت برو دور سنگ بگرد. اینکه همش سنگ هست .دوباره حج می رود ) می گوید ایندفعه که رفتم خانه- خدا دیدم . بخشی منظرش خانه بود بخشی از آن مقصود خدا بود . بار سوم رفتم همش خدا دیدم . اون موقع که جوان بودم نمی فهمیدم یعنی چی . اما حالا خیلی خوب درک می کنم یعنی چی،چون بار سوم وقتی می رود تمام هیجانهایش برای اعمال در این مکانها می ریزد چون دیگر می داند چیکار باید بکند . بلد هست . دلهره ای در کار نیست می داند که بلاخره همه را می برند و هیچکس را جا نمی گذارند علیرغم همه تهدیدها اونوقت دیگر چیزی برای نگرانی ندارد . اونوقت شاید به دنبال فلسفه اعمال حج بگردد . اونوقت هست که انشاءا.. همش خدا می بیند . القصه ! خیلی جالب بود . من از سال هشتاد و چهار که حج تمتع رفتم هر روز بطور متوسط یکبار به این دیار سر می کشیدم . بعضی روزها که جلسه داشتم خیلی سرم شلوغ بود یا گرفتاری و بیماری داشتیم شاید یکبار را نمی رفتم ولی تلافی اش رو روزهایی که آرام بودم و کار کمتر داشتم در می آوردم . یکروز صبح می رفتم بعد نماز صبح، یکبار بعد از نماز ظهر . شب ها معمولا اینکار را نمی کردم چون خانواده دور هم جمع می شدند ازمن زمان می گرفت ولی بطور متوسط هر روز یکبار به اون دیار سر می کشیدم . اعمالم را انجام میدادم . بعد همه چیز برایم مثل یک نوار ضبط شده بود . دیگر نگرانی برای نشنیدن حرفها نداشتم . آی این چی گفت ما نفهمیدیم ؟ ای بدوید دنبال خانم فلانی هر چی اون می گوید ما هم بگوییم . هر چی اون بگوید تو هم بگو چیه ؟ تو از قبل از رفتنت باید می فهمیدی چی می خواهی بگویی که وقتی اون می گوید تو تکرار می کنی تو جوابش را از خدا بشنوی ، لبیکش را بشنوی . به هر حال ! دیگر هیچ نگرانی برای نشنیدن حرفها نداشتم  تنها چیزی که آزارم می داد استرس افراد اطرافم بود . در اطرافم آدم هایی که دچار استرس بودند خیلی زود من را از مرکز ثقلم خارج می کردند اما به لطف الهی خیلی زود بر می گشتم اما حقیقتش را بگویم یک گوشه ذهنم مشغول بود . همش می گفتم خدایا چطور اعمال بابا و مامان ، خواهرم و خودم انجام می شود . همش می گفتم خدایا من خودم را به زور اداره می کنم . چطوری می توانم به اینها کمک کنم ؟ تنها چیزی که یک گوشه هایی از ذهن من همیشه مثل یک گردوی سفت و محکم وایستاده بود و گه گداری به خودش مشغول میکرد این بود، اما خیلی زود اطمینان قلبیم به سراغم می آمد . می گفتم که میزبان کس دیگه است مگر تو میزبانی ؟ خودش دعوت کرده است خودش نشان می دهد که مهمان هایش کجا بنشینند، کجا راه بروند ، چیکار کنند . به تو چه ربطی دارد؟ بسپار به خودش . وقتی این را می گفتم دوباره قرارم را پیدا می کردم و به ذکرم مشغول می شدم . در لابی هتل افراد موثر کاروان قدری خواندند و اشک مردم هم درآوردند که داریم وداع می کنیم در حالیکه اگر آدم ها خودشان را در روضه رضوانی که رفته بودند پیدا کرده باشند دیگر دوری و وداع مفهوم ندارد . فکر می کنند دور می شوند . فکر می کنند وداع می کنند . من چیکار کنم نمی توانم از آنچه که در قلبم می گذرد حتی به اطرافیانم بگویم چه رسد به مردم غریبه . گاهی اوقات حتی حرفهایم برای اطرافیانم خیلی قابل درک نمی شود حالا شما چطوری درک می کنید من نمی دانم . من در حج قبلی مسجد النبی را دیده بودم ، فهمیده بودم اما اینبار مسجد النبی را کشفش کردم . کشفش کردم . به یک شکل روشن تری به مسجد پیغمبر وصل شدم . شناخت من از ائمه بقیع خیلی واضح تر شد حتی می توانم امروز بگویم که می فهمم چرا بقیع این شکلی مانده است و مشتی خطا کار عهده دار امور شدند که بدی ها و زشتی ها را برای خودشان بخرند تا آدمی مثل من بفهمد که بزرگی آدم ها به جا و مکانشان ، چه در زمان حیات چه در زمان ممات ، بستگی ندارد . اگر آدمی بزرگ باشد ، بسیط باشد هیچکس نمی تواند اون را محدود کند. و تنها کسانیکه خودشان هم وسعت پیدا کردند اونها را پیدا می کنند و به اونها متصل می شوند. به این شاهراه حیات متصل می شوند و به مسیرشان ادامه میدهند . رفتن اونجا برای همین هست برای اینکه به این شاهراه حیات متصل شوی و ادامه مسیربدهی به خدا اینها مسائلی نیست که فقط با گفتن برای دیگران محقق شود بلکه هر کسی باید انفرادی خودش بیاید و بهش برسد پس پولهایتان را جمع کنید و بیاید .تا وقتتان نگذشته بیاید . خلاصه دلم نمی آمد از مدینه بیرون  بروم تا همه اونچه را که حس کردم مکتوب کنم ولی نمیشد باید راه افتاد. خیلی زود به مسجد شجره رسیدیم . وارد شدیم . پس از تذکرات کاروانیان وارد مسجد شدیم و در مسجد همه گروه یک طرف افتادند و من تک یکجا چون جا نبود . یک تکجا پیدا شد من نشستم و بقیه هم جای دیگر . خیلی جالب بود . نمازها را خواندم حتی نماز احرام هم را خواندم . یاد می آوردم در حج تمتع در این مسجد خیلی هیجان داشتم اما اینبار همه چیز آرام ، ساده ، روشن و راحت بود . خیلی زود خودم آداب محرم شدن را به جا آوردم . نماز و لبیک فراوان در خلوتم گفتم . او را صدا کردم که خدایا پیامت را شنیدم دستورت را اطاعت کردم امروز اینجا هستم تو برایم اس ام اس دادی که بیا. من اس ام اس ات را خواندم و اطاعت کردم .امروز به دستور تو اینجا هستم اما امروز نیازمند جواب پر مهر پذیرشت هستم که اگر دیگه نشنوم پاهام دیگه جون ندارد من را تا اتوبوس ببرد . چه رسد به اینکه ببرد مکه و بلد امن الهی .  گفتم ، گفتم ، خواستم . بهش گفتم که  می دونم حتما در پیمان قبلیم با شما قصور و خطا کردم اما تو خطاپوش و بخشنده ای پس منو ببخش و لبیک منو جواب بگو . بگذار قلبم آروم بگیرد . در اینجا و در این راز و نیاز  روی صندلی نشسته بودم (این صندلی تاشو ها برده بودیم می گذاشتیم زیرمان . ) یک خانم سنگین وزن از پشت سرم عبور کرد . من هم سرم را پایین انداخته بودم که به کسی نگاه نکنم و در عالم خودم باشم . یکجورایی انگار کله ام را کرده بودم تو چادرم . داشتم راز و نیازمی کرد و پشت گردنم خم بود .اون خانم سنگین وزن پشت گردن مرا سکو تصور کرد . دست پهن و بزرگش را گذاشت روی گردنم ، همه وزنش هم انداخت روی هیکل من ، روی این مهره های آسیب دیده این گردن، که عبور کند . صدای آه و ناله ام بلند شد که چیکار می کنی ؟ خیلی ساده ؛ خیلی راحت ،بدون حتی یک عذرخواهی و ابراز پشیمانی و یا طلب حلالیت به من گفت همینه . خودت خواستی . وقتی اینجا هستی من باید به تو دست بگذارم و بروم . خودت خواستی . به همین سادگی. اولش قدری ناراحت شدم . در خودم معترض شدم اما خیلی زود به خودم اومدم فهمیدم که  راست می گوید . کاری ندارم که اون زن فهمید چی گفته یا نه؟ یا در جهل و خودخواهی خودش این حرف را به من زده، اما پاسخ من را داد . من از خدای خودم پاسخ لبیکم را خواسته بودم . گفتم خدایا لبیک گفتم پاسخم را به من بگو . خدا هم به من همین را گفت . گفت گردنت باید محل عبور آدمها باشد . خیلی ساده . راهی جز این نیست . اگر می خواهی بیایی بپذیر و بیا . ما اینطوری بنده های مؤمنمان را می خواهیم . من گفتم . گفتم لبیک منو جواب بده من محتاج جوابتم . جوابم را به این سادگی ،عینی ، واضح داد . گفت تو مگر نگفتی ما بنده های مؤمنمان را اینجوری می خواهیم . گردن تو گذرگاه آدم های دیگر باشد برای رسیدن به خودشان . اگر قبول داری بیا. منم جواب دادم چشم . می پذیرم . با سر می آیم .
در مسجد شجره نمازهای مغرب و عشاء را خواندیم و راهی  اتوبوسها شدیم . بعد از سوار شدن حس می کردم که یک مسیر سخت و پر از سنگ را عبور کردم و به راحتی رسیدم . در حالیکه اینطوری نیست . خیلی جای صاف و تر و تمیز و خوبی هست و در اتوبوس غذا خوردیم ، ذکر کردیم ، قرآن خواندیم  قدری هم خوابیدیم . نزدیک مکه رسیدیم که به خودم اومدم دیدم ماشاءا.. کل اتوبوس در چرت هستند . الان هست که عن قریب به مکه برسیم . در بدو ورود اتوبوس که نشستیم چقدر جالب بود . گفتند دعای کمیل بخوانیم . چقدر آقایون سن و سال دار بین ما بوداماگند زدند ، خراب کردند ،آبروی مسلمان شیعه ای که تابع امیرالمؤمنین است ، دعای امیرالمؤمنین را می خواهد بخواند بردند . آخر سر پسرم را صدا کردند . پسرم دعا را بدست گرفت. الحمدا.. آبروی ما را خرید . دوستمان داد زد بدهید ایشان مداح هستند .پسرم را گذاشت تو رو در بایستی . پسرم بلند شد رفت جلو اتوبوس و دعای کمیل را خواند حالا که بماند همین هایی که تقاضا کردندپسرم  دعای کمیل بخوان، وقتی غذا رسید به اتوبوس در دم شروع کردن به غذا خورن . حالا دیگر حدس بزنید . من شکلات پرتاب می کنم وسط جشن پسرم شاکی می شود که چیکار می کنید ؟ دیگه نه دست می زنند و نه جوابی میدهند . حالا ببین غذا پخش می کنند چه اتفاقی می افتد . چرا ؟ چون ما آداب هیچ چیزی را نمیدانیم . اگر هم بدانیم به جا نمی آوریم . ای انسانهایی که به سفر بزرگ زیارتی اومدید، آیا هرگز به عمرتان دعای کمیل نخوانده بودید که بدانید روی سخن شما و دعای شما و درد دلهایتان خداوند هست ؟ چطور از اون رو بر می گردانید ، به یک کار پست تر رو می آوررید . خوردن کار پست تری دیگه است نسبت به گفتگو با خداوند . چطور از یک  کار بزرگ رو بر می گردانید و به یک کار پست تر روی می آورید ؟ اینها درد هست به دل مسلمان شیعه اگر بفهمد . من هم دردها خیلی تو دلم تلنبار هست از خیلی چیزها . خیلی چیزها را می فهمم بعد دردش هم می کشم . جوانها شما را خدا اول خودتان رسم و رسوم ها و ادب در هر مقوله ای را بیاموزید بعد به فرزندانتان هم بیاموزانید . بچه هایتان را بر آداب بزرگ کنید . بچه های این دوره بی آداب و بی ادب بزرگ می شوند . به ادبهای ظاهری ( بگو سلام . حالا بماند که بزرگتر را می بیند تازه باید شش نفر بهش بگوید گفتی سلام ، سلام کردی؟ این ساده ترینش است . )؛ادبهای ظاهری را بهشان یاد می دهید اما ادبهای باطنی هیچ خبری نیست . به یک مدرسه بروید . مدرسه ای که مدیر و ناظم و مأمورین پرورشی خیلی خوب و خیلی مؤمن نداشته باشد . بچه ها را به خط کنید .آداب یک مقوله الهی را که مناسب سنشان باشد بپرسید . به جرأت می توانم بگویم از سیصد تا دانش آموز ده نفرنمی داند چون پدر و مادرهای آداب دانی بزرگشان نکرده است . نزدیک مکه همه در خواب بودند . صلوات که نمی توانستم بگیرم . من تابع آداب هستم . من در اونجا و اون سرزمین و در میان آنها با صدای بلند صلوات نمی گیرم . خوب پس چیکار کنم ؟ پس اینها را چه جوری بلند کنم ؟ یادم اومد که جلسه نیمه شعبان را پسربزرگم روی موبایلم ریخته بود . اون را دادم به پسر کوچکترم پیدا کرد ، با استغاثه به امام زمان (عج) و توسل به خانم فاطمه زهرا (س) شروع کردم . صدایش را که خیلی هم بلند نمیشد روشن کردم . صدا یکخورده که بلند شد یکی یکی کله ها بلند شد و چشم ها باز شد ،دنبال صدا گشتند تا بلاخره با درخواست بقیه پسرم موبایل را جلو برد و جلوی میکروفن گذاشت . احوالات مردم را دگرگون کرد . آدم های محرم باید بفهمند که دارند به سرزمین مکه دارند پا می گذارند ، یعنی به سرزمین مقدس دارند پا می گذارند . باید نعلین هایشان را از پا در بیاورند . نباید این را بفهمند ؟ اینجا پای چوبین عقل و استدلال را باید  دیگر از خودشان دور کنند . با پاهای قلبشان که قبلا ادب یاد گرفته است ، آماده شده و ایستاده است باید وارد شوند . ای خدا واقعا کار روحانیت هر کاروان فقط پاسخ به مسائل شرعی است ؟ خانم این مشکل اومد اینجوری کن . آقا اومدی دور بزنی احساس کردی که باید بروی وضو تجدید کنی برو اونجوری کن. فقط همین ؟ به درد کار دیگر نمی خورند اینها ؟ نمی دانم .
بلاخره به مکه وارد شدیم گرچه که صلوات فرستنده در جمع ما شیعه ها در سرزمین عربستان کم است تا چه رسد به مسجد الحرام و مسجد النبی که  اصلا جمله ای غریب و  دور از ذهن است . بارها در این صفر دوست خوبمان را یاد کردم که بازم تو که صلوات ها را با استارتی قوی شروع می کنی مردم اون را به پایان می برند .  بارها یادش کردم . رسیدیم به مکه با صدای پسرم و توسل به خانوم حضرت زهرا (س) و آقا امام زمان (عج ) تا به هتل رسیدیم.

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید