منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Sat 04 20 2024

A+ A A-

پروازي عاشقانه به سوي دوست(سفر نامه حج تمتع) بخش هفتم:کلام آخر

 بسم الله الرحمن الرحیم 

بخش هفتم:کلام آخر

امشب میخواهم یکی دوتا اشاره کنم، چون دیشب خدمتتان عرض کردم که در منا جمره آخر؛ یا رمی جمرات آخر را که انجام دادیم اعمال ما تمام شد؛ بگذارید که چند جور چیز را بگویم که آنجا به خوبی حس کردم و چقدر هم دیدم که زیباست .
اولیش این بود؛ ما که تو مسافرخونه بودیم در اصل، حالا می گوییم هتل 5 ستاره ؛ولی تو مکه کاروانمان درجه یک بود عملا، اما چه درجه یکی که خب به هر حال هتل هفت هشت ستاره بود، حالا!!!
اونجا همش اعتراض می کردند اینجا مسافرخانه است ،اینجا هتل نیست، بعضی ها هم اصولا وقتی به این جور جاها می روند توجه نمی کنند شیر خراب میشه اهمیت نمی دهند ؛توی اتاق هم آشغال رفت اون زیر "دیگه ولش کن" اهمیت نمی دهند؛ من همه این چیزهای ریز رو؛ نکته به نکته؛ نگاه می کردم؛ به همه اینها توجه می کردم دیگه کار نداشتم، دیگه تلفن جواب نمی دادم، دیگه نگران چیزی نبودم، پخت و پز نداشتم، شستشو نداشتم برای همین آزاد بودم ،از همه چیز آزاد بودم و به هر چیزی توجه می کردم، وقتی مردم میگفتند مسافرخانه است، ای بابا مسافرخانه که این حرفها را ندارد، خب در را یواش ببندید؛ "مسافرخانه است ،مسافرخانه که این حرفها را ندارد" ای بابا یعنی چه؟! آقا برای توالت ها برای شما دمپایی گذاشتند تشریف می برید دمپایی که پایتان است دم دستشویی دربیارید دمپایی های داخل دستشویی را بپوشید، میگفتند" اوه مسافرخانه که دیگه این حرفها را ندارد" با همون کفشهاشون میرفتند داخل دستشوییها، تو اتاقهاشون هم چرخ می زدند ،خب گاهی اوقات آدم مجبور میشد در هتل نماز بخونه بعد تو همون موکتها و فرشها که تو اتاقها بود می آمدند مثل ماهنر میکردند سجاده پهن میکردند تو اتاقها، همون جا نماز می خوندند.
من به این خیلی فکر کردم ،دیدم آدمها خیلی شعار میدهند، همه ما تو زندگیهامون ،بارها و بارها گفتیم
" ای بابا! سخت نگیر، دنیا مثل یه مسافرخانه می مونه، امروز هستی فردا ،عازمی ،میری چه قدر سخت میگیری..."
اما هَمش رو آبه، چون وقتی تو مسافرخونه میری جدی جدی همین کارو می کنی با دمپایی رفتی، با کفش رفتی ،کثیف شد،پاره شد ،شکست اهمیت قائل نمی شیم ،اما تو زندگی خودمان چی؟
یه سوزن می افتد یه جایی صد دفعه میگردیم تا اون یه دونه را پیدا کنیم، چی شده بابا حالا گم شد که گم شد می گه" نه حیفه مال منه آخه "یه لنگه جواربمون که نیست زمین و زما ن را جا به جا می کنیم که پیدا کنیم بابا یه لنگه جورابه حالا که طوری نسیت میگه:" مال خودمه مال منه"
پس دیگه دنیا مساقرخونه نیستها! زیاد شعار ندهیم ،چون اگه دنیا مسافرخونه بود و مدت کوتاهی توش زنگی میکردیم این قدر براش حرص نمی خوردیم، این قدر نسبت به اموالی که تو مسافرخانه داریم حساسیت قائل نمی شدیم خودومونو واسه این اموال نمی کشتیم.
خب اما نکته دوم
یک شب که تو خانه خدا نشسته بودیم روبروی خانه کعبه بودیم ،خب خیلی قشنگ بود ،خانه کعبه خیلی زیباست ،زیبا به اون معنای زیبا پسندی نه ها ، ولی حس خاصی به آدم میدهد،در عین سادگی یه حس خاصی به آدم میده، وقتی خوب نگاه کردم دیدم که همه مردم میگویند این همه عظمت دارد ،این همه عظمت دارد، خودشونو میکشند چرا برای من ندارد؟ من چرا مثل دیگران این عظمت برایم بوجود نمی آید خیلی بهش عمیق فکر کردم و توجه کردم، دیدم تو این دیار غربت که همه پناه میبرند به اون خانه خدا بعنوان یه خونه آشنا ،این دیار غربت همه جاش برای من آشنا ست ،من اصلا دیگه خونه را خونه نمی دیدم همه جا ففط دوسته، نه خانه دوست .
اکثر مردم می روند مهمانی برای اینکه ببینند طرف سقفش را عوض کرده ،پرده هاشو تغییر داده، مدلشو جا به جا کرده، اما من خیلی وقتها مهمانی می روم تا ببینم اوضاع احوال طرف چگونه است،خودش چه جوریه، حالش خوبه، میروم برمی گردم می گویند خب پرده هاشو دیدی تو، عوض کرده ؟من اصلا نمی بینم چون تو اون خونه که می روم دوست را می بینم، صاحب خانه رامی بینم، میزبان رو می بینم، پرده هاشو که نرفته بودم ببینم.
دیدم اونجا همش دوسته ،خونه کجا بود؟! شما روبروی ستون هم می نشینی خانه کعبه است ،رو به خودش هم می نشینی خانه کعبه است، تو هتل هم می نشینی خانه کعبه است ،خیابان هم میروی خانه کعبه است همه جا خود دوسته ،همه جا خود دوسته ،نه دیگه خانه دوست، دیگه دنبال خونه نمی گردی .
میگفتند تو خونه خدا هرکی نماز بخونه ثوابش چند برابره ،اما من میگویم هر کس توانست تو دریای حرم دوست راه پیدا کنه هر جا نماز بخونه چندین برابره همه جا دوسته، حضرت حقه ،دوست همه، مونس همه. تو مکه که تشریف میبرید تنها باشید ،خدا میدونه دلم میخواست ،تنها باشم علی رغم اینکه خانواده را دوست دارم ،خب به هر حال نگران می شوم ،پدرم، مادرم،برادرم،همسرم، ولی باور کنید همیشه دلم می خواست تنها باشم .من تو تمام زندگیم هیچ وقت نشده که جواب آقای هاشمی را ندهم گاهی اوقات عصبانی می شوم جواب بچه ها رو نمیدهم هروقت ناراحت باشم شاید خودم را به خواب بزنم جواب ندهم وتنها کسی که تو زندگیم هر وقت صدا کنه جواب میدهم ایشونه ،ولی اونجا هم که صدا میکرد عصبانی میشدم، با من چه کار داری ؟چی می خواهی ؟چی شده ؟چی کار داری؟
چون میخوام اونجا تنها باشم، مکه دیار تنهایی است ،دیار تفکره ،آدم میخواهد با خودش فکر کنه تا حالا چه کار کرده ،حالا برمیگرده تکلیفش چیه ؟همین که برگرده مهمانی بده ؟! ولیمه بده؟! ولیمه گرون بده جای شیک بده؟! چند جور غذا بده؟! از ولیمه اون یکی گرونتر بده؟! سووغاتی هاش خوب باشه ؟!!!
نه به خدا، این نیست ،آدم وقتی برمیگرده باید به این فکر کنه تکلیفش چیه، من تا قبل از رفتن مکه بعضی از دوستان محبت کردند در طول زمانی که من مکه بروم برا م خیلی دعا کردند که اونجا بتونم آقا رو بیینم دستشون درد نکنه، دعاهای اونها بود که به داد من رسید ،ولی وقتی رفتم مکه دیدم که دیگه این حس قوی نیست که آقا رو ببینم، مگه من می تونم خدا رو ببینم ؟نمیتونم ببینم ،ولی خدا را می تونم حسش کنم با منه همیشه با منه، اونجا فهمیدم که نیاز به دیدار آقا نیست ،چون دیگه حسش میکنم ،همیشه با منه، صدا می کنم پاسخ میگی رم ،می فهمم وهمه اینها را در سایه تفکر و تعمق به دست آوردم ،مجانی نیست .
یه چیز خیلی جالبی بود ،یه شب رفته بودیم ،زیارت خیلی اذیت شدیم وقتی که برمی گشتیم از خانه خدا خیلی سختی کشیده بودیم خیلی اذیت شده بودیم، تا وسیله گرفتیم اومدیم ؛بعد به خانه که رسیدم با خودم تازه فکر کردم آمدن به این مکانهای شلوغ ،به این جاهای کثیف، به ا ین آدمهای جور وا جور ،فقط برای یه چیزه برای اینکه من و شما رو برسونن به یه جایی که حرف مولانا را بفهمیم مولانا می گه که :
ای قوم به حج رفته کجاتئید کجائید معبود همین جاست بیائید بیائید
حج رفتن را نفی نمی کنم باید بری تا معنی این را تازه بفهمید ،من هر چی بگم بازم قابل فهم نیست ،اما اگر حج رفتی و به این نرسیدی اون وقت دیگه هیهات فلک ...
خدای تو، کعبه ات همیشه باهاته، اصلا همیشه باهات بوده، حالاش هم هست ،بعد از این هم خواهد بود پس چرا این هم سرگشته ای ،این همه سرگشتگی برای چیه ،از کجا آب می خوره ، باید بروید اونجا تاتطهیر بشی ،پی به مقام وجودی خودتون ببرید ،وقتی کسی مقام خودشو درک کرد دیگه خودشو هم رتبه با رتبه های پست زمینی نمیکنه، حج یعنی این،حج یعنی این ،طواف ،سعی،صفا، رمی جمرات ،صحرای عرفات،... برو، سختی، پول خرج کن فقط برای همینه مقامت رو درک بکنی ،مقامت رو که درک کردی اون وقت خودت را دیگه با چیزهای پستهای زمینی هم رتبه نمی کنی .
امشب که در نماز من لحظه ای رو خارج شدم ،امشب که خیلی عجیب بود چونکه برگشتم فکر کردم آرش رکعت دوم را اصلا نخونده فکر کردم او اشتباره کرده، یعنی اینقدر طولانی من رفته بودم، با خودم فکر کردم چه اتفاقی افتاده ،دیدم که من این تجربه را در منا هم داشتم، رمی جمرا ت سوم، یعنی آخر هم که برمی گشتیم، عرض میکردم خدمت دوستان بی آبی خیلی اذیتم میکرد، توی ثلث آخر راه که داشتیم پیاده می آمدیم من یک لحظه چشم باز کردم دیدم مسافت زیادی را آمدیم و من خواب بودم به اطرافم نگاه کردم ،ببینم کسی با تعجب من را نگاه میکنه دیدم نه، کاملا در تعادل بدنم در حال حرکت بوده ولی روحم خواب بوده، کاملا خواب وقتی چشمهامو باز کردم مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده چشمهاشو می ماله چشمهامو می مالیدم و وقتی به مکان نگاه کردم دیدم ،بله مکان زیادی رو آمدیم که من اصلا به خاطر نمی آورم این مکان را چه طوری آمدیم.
وقتی جسم را زیاد بهش نخورونی،بهش زیاد توجه نکنی ،روح آزاد میشه این ریختی میشه کمتر به این جسم توجه کنید کمتر بخورونیدش .
خلاصه کلام بگم، میگویند سفر حج ،مهمانی خداست، راستم میگویند هر کس می رود سفر حج به مهمانی خدا دعوت میشه ،این مهمانی پیش درآمد اولش در ماه رمضان است ،تو ماه رمضان به مهمانی اول دعوتت میکنه؛ جدی می گم اینو ؛ببینه تو؛در مهمانی شرکت میکنی وجیه و برازنده و معقول حرکت میکنی وقتی دید خوب و معقول حرکت میکنی به مهمانی دومی دعوت میکنه ،میگه بیا .
اما این مهمان خدا با مهمانی های معمولی یه فرقه عمده داره؛ شما وقتی به یه مهمانی دعوت میشی میگردی بهترین و قشنگترین وگرونترین لباسها را پیدا میکنی حمام میکنی و خودتو شستشو میکنی و برازنده میکنی و خدای نکرده اونایی که اهل کارهای بدند از اون کارا میکنن ،وارد مهمانی میشودند، وقتی مهمانی تشریف میبرند این قیافه وجیه وزیبا وخوش تیپ وقتی از در میرود عکش را بگیرید، وقتی برمیگرده عکسش را بگیرید، خورد ،خمیر، وِل، خسته، لباسها چروک شده ،از همه بدتر اون لباسیه که کردن تنش از کله اش کشیدن آوردند دورش هم سفت بستند ،کدام لباس؟ لباسی که اونجا نشستند به غیبت کردن ،هی از این و اون حرف زدن، جک های نا مربوط گفتن، چرند و پرند گفتن، مزخرفات گفتن، حرفهای لغو زدن، کار لغو انجام دادن ،چشم و چالشون هم لغو که گشته ....
این با اون لباس زیبا ،رفت این ریختی برگشت ،اما مهمانی خدا با لباس سیاه تشریف میبرید ،ساده ترین لباس ممکنه را هم می پوشید ،بهش میگن لباس آخرت، از پست ترین پارچه ،ساده ترین مدلها و ارزونترین تنت میکنی، میروی مهمانی کج و کُله و یه ور، درب و داغون، از همه جا بریده، سرگشته، چی میشه، چی کار میکنم، چه اتفاقی میافته...
ولی وقتی برمیگردی، لباست لباس فاخری است ،دیگه چروک نداره، کثیفم نیست ،سفت هم به بدنت نچسبیده، لِه و لَورده روحی هم برنمی گردی، تمام طنابات هم باز شده، آزاد شدی از قید اسارت سرگشتگی وبلا تکلیفی و گناه آلودگی خلاص شدی .این را بهش می گویند مهمانی خدا.
اما یه نکته خیلی جالب اینجا وجود داره، اصلا بگم کدومش جالب نیست ،من همش گفتن یه نکته جالب وجود داره کدو م نکته که گفتیم از اونجا و جالب نباشه ،همش جالبه، وقتی شما اعمالت تمام میشه؛ آخرین عمل را هم انجام میدین، یه حس عجیبی است، میگه، برو، برو، دیگه حالا برو، حالا وقت رفتنه حالا دیگه باید بروی، دیگه خیلی نمی پذیرتت به حرم ،خودت هم می روی متوجه میشی ها ،
دیگه باید کوله ات را برداری راه بیافتی بیای ،چون همه وظایفتو انجام داد باز از این به یه راز دیگه پی بردم بسیاری از ماها عادت داریم حالا امام رضا(ع) رو می گم که همتون تجربه کردید، وقتی میریم امام رضا اصرار عجیبی داریم که شب تا صبح اونجا بشینیم، صبح بریم تو حرم غروب بیایم بیرون ،در حالیکه خدا وکیلیش، من می دونم خودتون هم می دونین در طول زمان زیاد خوابتون میگره، وضوتون با طل میشه احتیاج به تجدید وضو پیدا می کنید، گرسنه تون میشه یعنی شما به حوائج انسانی ،محتاج میشین و باید رفع کنید مگه نه! باید اینجوری بشه ،دیگه حتما هم میشه ،غیر از این امکان نداره، هیچی نخوری یدونه شکلات میذاری دهنت ،هیچی نباشه یه چرتت میبره، ای داد بی داد ،وضو یم باطل شد مجبورم بروم دوباره وضو بگیرم، یعنی چه، یعنی در اماکن مقدس وقتی که تشریف میبرید تا وقتی که در حال روحانی قرار دارید اونجا بمانید از اون حالت روحانی خارج میشی از مکان خارج شوید ،دیگه اونجا ننشینید، بیاید بیررون به حوائج انسانی تان توجه کنید ،حوائج انسانی تان را رفع بکنید، بعد شارژ دوباره برگردید.
اونجا حالا حرم امام رضا که به هر حال خادمین مرتب دور میزنند و هر که بخواهد چرت بزند بیدارش میکنند اما تو مسجد النبی و علی الخصوص مسجد الحرام به هیچ کس تعرضی نمی کنند اگر کسی اونجا خوابیده باشه ساعتها هم خوابیده باشه، اگر نخواهند آن مکان را بشورند، بلندش نمی کنند اما من به عینه در مسجد النبی مشاهده کردم فردی که خوابیده بود از یک کشور دیگه بود و عالم خواب ،معذرت میخواهم نتوانست خودشو نگه داره و دفع ادرار کرد، خادمین دویدند یک ذره اعتراض نکردند، یه ذره حرف بد نزدند،حتی اخم هم نکردند، همه را شستند ،آب کشیدند .
خب من و شما چرا نباید این فرهنگ را ایجاد کنیم که در جاهای مقدس تا زمانی که در شرایط حال قرار داریم بنشینیم ،اگر از شرایط روحانی خارج شدیم بلافاصله از مکان بیاییم، بیرون برویم حوائج انسانی مون را برطرف کنیم دوباره برگرید، شما اگر که تشریف ببرید به کشورهای دیگه به کلیسا اگر به معابد بودایی تشریف ببرید اجازه این جور نشستن را به کسی نمیدهند ،احساس بکنند شما از حالت رحانیت خارج شدید می آیند خواهش می کنند که بروید ،بیرون خیلی مودبانه، اما می آییم، در اماکن مقدس نمازهایمان را بدو بدو می خوانیم زیارت نامه ها مون را هم می خونیم ، بعد اگر همراه داشته باشیم شروع میکنیم صحبت کردن؛ درد و دل می کنیم؛ قصه میگیم ؛درد میگیم؛ غصه میگیم ؛ناراحتیهامون را میگیم؛ از شادیهامون میگیم ؛از بچه هامو ن میگیم؛ از عروسمان میگیم؛ از دامادامان میگیم؛ خلاصه...
عزیز من؛جان من جای مقدس جای این جوری نیست؛ خارج شو، نشین .این فرهنگ را در جامعه مسلمین ما رواج بدهیم که انشاا..از این به بعد در اماکن مقدس شاهده چنین مسائلی نباشیم.
بعد از منا 24 ساعته کامل من خوابیدم؛24 ساعته کامل ؛فقط برای فریضه نماز بیدارم می کردند، حالا یا مامان یا ساناز خانم یا او دوستمان قدری غذا میگرفتند از ناهار خوری می آودند، بالا که گرسنه نمانم می آوردند میدادند ،می خوردم از روی، تختم هم پایم را زمین نمی ذاشتم ،دوباره یه وری می افتادم می خوابیدم، 24 ساعته کامل خوابیدم ،ولی بعد اون دیگه سرحال آمدم ،باز چندین بار به خانه خدا رفتیم پشت هم و زیارت کردیم، لذت بردیم، خداحافظی نکردیم، از کی خداحافظی کنم، از چی خداحافظی کنم ،من هنوزم همون جام، این جام که نشستم همون جام ،خدا توفیقی داده که هرکجا که هستم همونه ،همش اونه ،دیگه غیر از اون نیست ،این را می گویند توفیق، این را می گویند دستمزد، حالا اگه به من گفت شال و کلاه کن بیا دوباره باهات کار دارم ،به دیده منت ،ولی دیگه گِله ندارم، به من مکه ،کعبه دائمی داد خدا، توفیق بده نگهش دارم، عرضه و لیاقت داشته باشم نگهش دارم ،تو خونمون می نشینم نماز می خونم جلوی کعبه ام، تو حسینیه می خونم جلو خانه کعبه ام، شاید این دو شبی هم در نماز از اینجا خارج می شوم و می بینم تو مسجدالحرام هستم، همین رو میخواهند ،به من بگویند ،که تو درست می فهمی ،همه جا در محضر دوستی همه جا در آغوش، دوستی او تو را می خواهد و در طلب تو ست ،تو کجایی، تو کجا می روی
، اون تو را هی میگه بیا، آغوش باز کرده، تو چرا فرار میکنی؟ فرار به کجا می کنی؟فرار به کی می کنی؟ به کدام دوست پناه میبری؟!.
سجده شکر کردیم، آخرین روز نماز ظهر را آنجا بودبم که ساعت 4 قرار بود دیگه عازم بشیم .نماز ظهر و عصر را آنجا خوندیم و چه قدر ،خیلی قشنگ بود این آخرین به اصلاح خاطره ای بود که تو خونه خدا داشتم، در یک تنگنای خیلی کوچولو افتاده بودم من در نماز، خوندم نمازم رو، خوندم بعد از نماز یه دو رکعت نماط حاجت برای همه دوستان و آشناها برای من فرق نمی کنه، دخترمه ،پسرمه، عرروسمه ،پدرمه مادرمه، دوستای هم جلسه ای مونه، مردمانی که من نمی شناسمشون ولی حاجتمندند برای من فرق نمی کنه من همه را تو یه ردیف گذاشتم یه حلقه براشون دو رکعت نماز خوندم ،بعد ازاون قدری چشمهام را بستم شروع کردم قدری حرف زدن ،صحبت کردن ،عرض ادب کردن، تشکر کردن از اینکه این قدر از من خوب پذیرایی شد ،از اینکه تجربیاتی را آموختم که فکر میکنم که تا آخر عمرم هیچ کجا پیدا نمی کنم، خلاصه به حرف زدن برای خودم بودم وقتی یه لحظه چشمامو بازکردم ،دستی به شونه ام زد برگشتم دیدم یه دختر جوانی، فکر می کنم مال ترکیه بود، نمی دانم شاید مال مصر بود، نمی دونم ظاهرا یا پاش مشکل داشت یا کمرش روی صندلی نشسته بود درست کنار من و قتی برگشتم نگاهش کردم بسیار زیبا به من خندید و مشتش را اینطوری برای من باز کرد، نخود بود، نمیدونم ،که حالا نخود را بو می دهند چه کار میکند که کاملا قابل جویدن بود، چند تا دونه ای نخود از کف دستش برداشتم باز مرا نگاه کرد و لبخند زد من فهمیدم این از حالت من لذت برده، خوشش آمده تشکر کردم ، ساناز خانم کنار من بود از اون نخودها به اون هم دادم ،یه دو تا دونه هم نگه داشتم مردهامون هم که بیرون بودند، گفتم میام بیرون به اونها هم یک یه دونه از این نخود بدهم، وقتی به این زیبایی میخنده به شما بعد از نماز ،منشا خیر و برکته هر چی از دستش اومده برکته، باید به بقیه هم بدهید ،بخورند ،تو مشتم بود، بعد یه خورده باز منو نگاه کرد یه دست کشید سرِ من، من هم ازش تشکر کردم وقتی بلند شدیم بیایم، دولا شدم که باهاش خدافظی کنم دست دادم من با این، دولا شد دست منو بوسید و من فهمیدم که اعمالم مقبوله ،خدای من منو قبول کرد پذیرفت ،که بنده ای به این نازنینی این چنین به من ابراز لطف می کنه ،من را که نمی شناخت ،بهترین لذت را بردم واز اون جا پا نمی رفت دیگه پرواز می کرد بال میزد و از خانه خدا بیرون آمدیم به سمت هتل بستن بارهامون آماده شدن.
یه تجربه دیگه هم می خواهم بگم خیلی جالب بود در منا که بودم روز آخر مامان و بابا رو فرستادیم با اتوبوس اول رفتند ،اونجا وایستاده بودیم هی می آمدند دسته به دسته می بردند،یه خانمی نشسته بود می گفت "ای بابا به ما بگین به ما اتوبوس می دهید یا نمی دهید"، گفتم: چرا این همه جز و جلا میکنی خب یا می دهند یا نمی دهند؛ گفتش "که آخه بابا جون، اگه بدونم اوتوبوس نمی دهند من دو تا قرص را باهم بخورم که بتونم پیاده راه بروم"
پیاده اگر قرا ر بود از منا بریم تا هتل مون می تونستیم بریم ولی خیلی راه بود، من همین طور که نگاه می کردم برای اولین بار در طول این سفر رفتم جلو بهش گفتم که چرا قرص بخوری گفت:" خوب چی کار بکنم پام درد می کنه این قدر درد می کنه که چلاق می شوم نمی تونم راه برم"
گفتم :قرص را اونی می خوره که پشت و پناه نداره ،دستگیر نداره، کسی را نداره که دستش را بگیره گفت:" خوب منم ندارم، کسی را ندارم ،منو کول کنه". گفتم: بنده خدا تو دنبال من می گردی تو را کول کنم من خودم هم نمی تونم بکشم هیچ کدام این ها هم به درد نمی خورند، اون جوان هم تا تو را کول کنه وسط راه کمرش میشکنه، گفت :"پس کی رو میگی؟" گفتم :تو آقا داری، مولا داری، سرور داری ،قدرتمند داری، تو زمین دست توانای الهی است ،قدرت پروردگاره که به من و تو می خواهد نشون بده خوب آقات رو صدا کن. من به قدری این را با باور قوی گفتم خودم فهمیدم، خب دارم می بینم صداش می کنم دستش را می ده دیگه خب خودم اونجوری واقعا باور کردم، من چنان آن را بیان کردم بُرید این خانمه اصلا بُرید شروع کرد زار زار گریه کردن ،گفتم گریه نداره ،باور نمی کنی حالا خواهر جون این دفعه قرص نخور، خدا وکیلی این دفعه نخور.
یه خانم جوان هم بغل دستمون بود خیلی هم شلوغ و شیطون بود گفت اگر نخورد پاش درد کرد چه تو کولش میکنی؟ گفتم که از آقام اجازه میگیرم کولش می کنم ،این را که گفتم خندشون کم شد .
شروع کرد یه خورده گریه کرد بعد پاشد اومد روی من را بوسید گفت:" قرص نمی خورم بگو آقا را چه جوری صدا کنم ؟"گفتم چطوری نداره بگو آقا یا صاحب الزمان این خانمه یه چیزی گفت راست میگه آقا پام درد میگیره ها من نمی تونم راه برم به دادم برس.
ما این رو گفتیم پشتم را کردم و رفتم چون دیدم اگر وایستم باید بیشتر ازاین حرف بزنم و نمی خواستم حرف بزنم. گذشت رفتیم هتل و ما 24 ساعتی خوابیدیم ،تا روز یک شنبه اش که می خواستند ساکها را ببرند، گفته بودند بیشر از دو ساک به اصطلاح اون کارتهایی که میدادند می چسباندیم به ساکها بیشتر از دو ساک را تحویل نمی گیرند، اگر بخواهند ببرندکارت قرمز می زنند و کارت قرمز جریمه سنگین تو عربستان داره اینجام که حسابمون را می رسند این ها کارت قرمز رو ببینن حتما ازمون مالیات میگیرن ،ساک رو میگردند .برای همین ملت افتادند به تکاپو، بماند چه غلغله بازاری بود، چه خبر بود ،ما هی خندیدیم ،هی خندیدیم به ریش اینها چون ما مشکلی نداشتیم ما سر اون دو تا ساکمون هم خالی بود؛ چیزی نداشیتم توش بذاریم؛ فقط پتو داشتیم و لباسهایی که برده بودیم، حالا شسته بودیم باز گفتیم کیسه اش کنیم میکروب نداشته باشه بگردیم ایران بشوریم والسلام.
امروز ساکها رو تا غروبی دادند و رفت فردا اون خانم آمد توی راهرو من را گرفت صدا کرد گفت:" این قدر تو را دعا کردم" گفتم :که چرا؟ گفت :"حرفی که اون روز زدی به دلم نشست من از اون روز دیگه قرص نخوردم، اصلا قرص نخوردم به خدا پایم هم درد نمی کنه ،این قدر فرز راه میروم، دیگه زانوهام ورم هم نمی کنه" گفتم :خدایا صد هزار مرتبه شکر، گفت :"حالا یه چیزه دیگه هم بهت بگم اما دعوا نکنی ها"، گفتم: نه بگو، گفت" وقتی اومدند ساکها رو ببرند من غیر ا ز اون دو تا ساک بزرگ یه ساکه متوسط هم داشتم گذاشتم بغل اونا که اینها ببرند ،این کارگرهایی که از شرکت هواپیمایی اومده بودند ده دفعه گذاشتم جلوشون هی گفتند:" لا لا لا" پرتش کردند ،این ور، نه نمی بریم، گفتم یا صاحب الزمان اون خانمه گفته تو را صدا کنم ،آقا به دادم برس من دیگه ریال هم ندارم که به این ها بدهم تا یک قرون آخر رو خرجش کردم، برسم ایران بچه هام بیان استقبال بالاخره پول میگیرم ولی اینجا به کی رو بندازم من دیگه پول ندارم، این هم سوغاتی آقا نمی تونم بذارم اینجا بروم مال بچه هاست ،یا صاحب الزمان آقا ساکم رو بنداز بالا، می گفت به اما م زمان قسم رئیس این کارگرها دور ماشین چرخ زد، چرخ زد خودش ساک رو برداشت انداخت بالا هیچی هم بهم نگفت ."
آقاتون را صدا کنید، غم دارید، غصه دارید، مشکل دارید، بچه می خواهید، پول می خواهید درگیری با شوهرت داری، با خانمت مشکل داری، اولادت ناسازگاره، آقا رو صدا کن ،نگو بده ،زشته ،کی میگه زشته ؛بچه که به تنگنا می افته، ننه بابا شو صدا میکنه ماهم رو زمین ننه بابا مون کیه؟ فقط مولاست ،اگه اون صدا نکنم کی رو صدا کنم، سفر می خواهید، زیارت میخواهید بهش بگو، بگو یا صاحب الزمان پا درمیونی کن شما ارج و قرب داری پیش پروردگار ،ازش بخواه دیگه آقا،ازش بخواه برا منم یه سفر بگیر اما دلی که مولا را صدا میکنه توش جز مولا زندگی نمی کنه ،اگر تو اون دل جز مولا کس دیگه هم نقش داشته باشه، قدرتمند دیگه هم باشه، معذرت میخواهم معطلید همتون ،به درد نمی خوره ،مولا به اون دستی جواب می ده که جز او را نمی پذیره، توسل می کنه به اون توسل می کنه ،چون می دونه که مولا دست توانای پرودرگار در روی زمینه. حواسها جمع باشه جای خدا ننشونین آقارا ها!! مولا دست توانای پرودگار در روی زمین.
دلی که این شکلی بپذیره به طور قطع حوائج شرعی و درست و منطقی داشته باشه حتما جواب خواهد گرفت .
شبهایی در خدمت شما بودم خستتون کردم سرتونو درد آوردم ،آن چه را که عرض کردم آن چیزی بود که من حس کردم و از اون سفر با خود به همراه آوردم ،کم بود ،کوتاه بود، ناچیز بود، اشتباه بود به بزرگواری خودتان ببخشید پایان سفر حج ما امشب دفترش بسته شد .
یه شب در حرم خدا که نشسته بودم یه لحظه کوتاه دیدم یه چیزی از بغلم عبور کرد سر ،که بلند کردم دیدم که از دیوار خانه خدا یه فردی بالا میره، تعجب کردم ،کی چنین جراتی کرده از دیوار خانه خدا بالا میره؟با چشمان باز و اینجوری گرد که نگاه می کردم دیدم رفت بام خانه کعبه و دقیقا اون کنجی که پائینش حجرالاسود قرار داره ایستاد دستهاش کنار گوش و شروع کرد به گفتن اذان و همون موقع فهمیدم که ایشون بلاله، بلال حبشی ،اون موقع خیلی سوال کردم از این و اون که ببینم که آیا اون روز همون روزی است که مکه فتح شده ؟که بلال به اجازه پیامبر بالای بام خانه خدا اذان گفته؟کسی نتوست جوابم را بده حتی روحانی ها نتونستند جوابم رو بدهند انگار تقویم نداشتند که بتوانند جوابم را بدهند.
من این را خیلی واضح مشاهده کردم و چه قدر صحنه قشنگی بود و چه قدر صدای نتراشیده ای داشت بلال یعنی اصلا صدای زیبایی نداشت به هیچ وجه یک صدای ،نمیدونم چطوری توصیف کنم ،ولی خیلی زیبا بود، خیلی صحنه قشنگی بود، بلال بر بام خانه کعبه اذان گفتن، چون هیچ وقت برای گفتن اذان صدای زیبا مهم نیست برای گفتن اذان قلب زیبا ملاکه و اعتقاد و باور بالا و بلال اون اعتقاد را داشت .سرگذشت بلال حکایتی است در زمان پیامبر برده ای بود برده ای که آزاد شده بود و وقتی ایشون را به این مقام پیامبر می رسونند یعنی خط قرمز روی برده داری، تحقیق کنید ،کار کنید، این جور شخصیتها رو باید شناخت و همه چیزشان را باید دانست ،خیلی زیبا بود اون شب برای من صحنه زیبایی بود.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید