منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره صد و بیست و هشتم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 2805

 بسم الله الرحمن الرحیم

روبرویم نشسته بود وسخن میگفت ومن درعین گوش سپردن به حرفهایش به تمامی سکنات واندامهاورفتارهایش نیز دقیق گشته بودم،یک چیزی عجیب بود ،نمیدانستم چیست؟ ولی میدانستم که هست .دقیق تر شدم که شاید در کلامش چیزی هست که مرا بخود مشغول می کند . حتما بود اما نه اینقدر زیاد دقیق ترشدم به مغز نزدیک شدم نزدیک و نزدیکتر . آنقدر نزدیک که توانستم ببینم حبابی آنچنان بزرگ وخاکستری ذهن اورا پوشانده وعقل وقلب راحیران در بیرون خودش باقی گزارده ،منیتی به حجم یک کره بزرگی ،شاید به بزرگی زمین اورا فراگرفته بود .دلم سوخت که شاید نمیداند این منیت است پیش رفتم وواین پوسته دروغین راکناری زده واصل وجودیش را به لایه بیرونی دعوت نمودم باز باجدیت پیش رفتم وپس از عبور از لایه خاکستری ذهن اومتوجه شدم که آگاهی عجیبی ازهمه مسائل دراووجودداردوبخوبی میداند که این یک منیت ورم کرده است وحقیقت ندارداما بالجاجت فراوان آنرا میخواهد چرا؟ برای من قابل درک نبود مگر می شود که آدمی منیت ورم کرده اش را درک نماید وبازهم آنرا حفظ کند ؟ مثل همیشه به کلام وحی پناه بردم .درقصص قرآنی پاسخ بسیاری ازاین مسائل مشاهده می شود از جمله قصه موسی(ع ) وفرعون . فرعون بخوبی بوجود خدای موسی آگاه بود اما فکر میکرد اگر اقرار به وجود چنین خدایی بنماید ،مچبور به ترک منصب خدایی دروغینش خواهد بودودرکمال آگاهی پافشاری براین انکار می نمود ودیدیم که سرانجامش هلاکت درآبهایی سخت وویرانگر دریا بود درحالیکه همان آبها نجاتبخش قوم موسی بود. 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید