منو

جمعه, 31 فروردين 1403 - Fri 04 19 2024

A+ A A-

جلسه هفدهم ره توشه آگاهی 2

بسم الله الرحمن الرحيم

اما جلسه معرفتی امروزمان . من دو سه جلسه است که حرف زدم و خیلی چیزها گفتم و فکر می کنم که خیلی ساده گفتم . فکر می کنم خیلی عملی تر بوده است . حالا می خواهم امروز شما را سنجش کنم . ببینم تاثیر گفتار چند جلسه قبلمون در بین شما چیست ؟من می خواهم ساکت بشینم شما برایم بگویید . شما برایم بگویید چه تاثیری پذیرفتید؟چه مطالبی را درک کردید و چطور بهره بردید؟ اصلا بهره ای داشتید از این حرفهای من ؟ یا مثل همیشه دست نوشته ها را بعدا خواندید گفتید ای بابا ! کو حالا ما تا اینجا برسیم ؟ باز هم همین ؟ بسم ا.. بگویید ببینم چه خبر است . امروز مایه خوشحالی داریم  یا نداریم .


صحبت از جمع : دیشب تو قسمت حس ها بودم هنوز  من . هی می خواندم می خواندم . یعنی چند بار می خواندم
پاسخ استاد : خوب هست . کدام حس ها ؟
ادامه صحبت از جمع : همونجور که شما گفتید کامپیوتر های ما یک کم ویروس دارد..باید خیلی بیشتر بخوانیم .
پاسخ استاد : ویروس ندارد. تازه دارد فعال می شود . قطعات بهینه و برترش را داریم می خریم که جایگزین قطعات بد و  فرسوده و خراب قبلی بشود. ببین دوست عزیر اگر بخواهی بهتر بفهمی هیچ قرص و دوایی ندارد.  تنها داروی این بهتر فهمیدن یا هر چی که  دلت می خواهد اسمش را بگذاری این هست که هر سری یک صفت زشت را بکن بینداز دور.
ادامه صحبت از جمع: نمی گذارند استاد
پاسخ استاد : اصلا نمی پذیرم
ادامه صحبت از جمع:  خدا می داند منزوی شدم .
پاسخ استاد: دوست عزیز باید منزوی شد . مگر من نشدم . مگر ما نشدیم ؟ من و شما سنی گذراندیم . بچه های ما خیلی جوان هستند. نیاز به تفریح دارند .نیاز به گردش دارند ولی دیگه ارتباط با افراد مختلف را ندارند . اسمش را چی می گذارید ؟ همین میشه گفت. ولی باید دید، گفتم عینکت را درست انتخاب کن . باید دید کدام چقدر ارزش دارد . اونی که ارزش بالاتری دارد.
ادامه صحبت از جمع: ارزشش را فهمیدم که اینقدر منزوی شدم.
پاسخ استاد: تمام شد و دیگه گلایه نداریم . دیگه گله نداریم . میدانید من زمانی که تازه ازدواج کرده بودم و آلرژی وحشتناکی داشتم بخاطر بارداری هام ، دکترم میدانید چی به من گفت ؟ گفت تو باید تو جزیره لختی ها به دنیا می آمدید . گفتم دکتر چرا ؟ گفت اونجا حجاب نیست . تو اصلا نباید حجاب کنی. هیچی در اطراف پوست صورتت نباید قرار بگیرد . تا وقتیکه این هست وضعت هم همین هست . خیلی بهش فکر کردم . خب مگر چند سالم بود؟ بیست و دو سه سال سن سنی نیست که . فریفته دنیاست آدم . هی چرتکه هی چرتکه هی واسه خودم دلیل تراشیدم هی اینورش کردم اونورش کردم . ولی در نهایت دیدم که نمی شود . نمی شود .چرتکه من سرزمین لختی ها را نمی پسندد. پس اگر این سرزمین را می پسند با این وضعیت ، یعنی وادی دین وادی مذهب و وادی دستورات خدا را می پسندد زجرش هم باید بپسندد. گفته باشم . مطلب  برامون تمام شد. درست شد؟ فکر کنم راهش را گفتم . یا علی

پاسخ استاد : بفرمائید . یک خورده هم کندر بخرید صبح ها ناشتا میل کنید یک کوچولو ، کمک زیادی می کند به تقویت حافظه در این ایام .
ادامه صحبت از جمع : من درس های معرفت شما را در واقع بعنوان درس و متن نمی خوانم همیشه شاید از تو حرفهاتون یک نکته اش را می گیرم میگم ببینم به درد زندگی ام می خورد یا نه؟ میدانید چی میگم؟ حالا اون بخش ظن و گمانی که صحبت می کردید  درباره اش خیلی به خودم فکر کردم وقتی هر چیزی را که جلو پام می آمد  فکر می کردم میدیدم که من دارم اینجا ظن می کنم ، گمان می کنم ، وهم می کنم اینجوری خودم را شناختم . تو این صحبت شما تازه فهمیدم می گویید  خود شناسی یعنی چی . هی می گفتید خود شناسی می گفتم یعنی چی. می گفتم آخه من خودم را چه جوری بشناسم یعنی چی این خودشناسی؟ ولی الان تو فکر کردنم توی مراوده با آدم ها وقتی مراوده می کنم باهاشون میگم این دارد اینجوری می گوید اینجوری برای خودم یک فکر دیگه ای می کردم . الان خیلی مواظبم که اینجوری ظن و گمانم با وهمم اشتباه نشود.
پاسخ استاد : خیلی خوبه . این یعنی یک قدم بزرگ . یک قدم بزرگ . بعد وقتی این لایه های پر از ابهام را پس می زنی و از میانش در میای می بینی آخی تازه داری نفس می کشی . چقدر خوبه . خیلی خوبه
صحبت از جمع : بسم ا.. الرحمن الرحیم . من راجع به عادت خیلی به نظرم جالب می آمد زندگیم تو این هفته و هفته پیش بخصوص خیلی راجع به عادت می گذشت. اینکه من عادت کردم چون بیست و سه سال هست آفتاب رفته ماه اومده انتظار دارم تا بیست و سه سال دیگه حداقل این اتفاق را ببینم . در صورتیکه هیچ امکانی ندارد یعنی هیچکس نیامده به من ضمانت بدهد که من یک دقیقه دیگر هم خواهم دید و به همین علت خیلی سر عادت زندگی می کردم برای خودم و یک اتفاق خیلی جالب که برام افتاده این بود که دوستمون پیشنهاد داده بودند امام ها را برویم راجع بهشون مطالعه کنیم من همیشه می گفتم امام حسن را خیلی دوست دارم خیلی زیاد پس راجع به امام حسن می روم تحقیق می کنم . بر عکس همیشه که خیلی تنبل هستم این دفعه همون روز گفتم من حرف زدم باید پاش وایسم رفتم یک صفحه خوندام و جالب اینجاست که تو این مدت همون یک صفحه را خواندم  و توش نوشته بود راجع به امام حسن و صلحشون و جنگی که چرا با معاویه انجام ندادند ، نوشته بود که امام حسن می فرمایند به خدا قسم که شما مرد جنگ نیستید (حالا من با الفاظ خودم دارم این ها را می گویم ) و یک نفر را از قبیله کندی با چهار هزار سوار می فرستند جنگ بعد یک نفر از طرف معاویه میاد اونجا وعده و وعید می دهد و اون آدم قبول می کند و عضو سپاه معاویه می شود . دوباره با یک نفر دیگه دوباره همون اتفاق تکرار می شود و اما حسن می گوید دیدید من به شما گفتم  اینها فریفته دنیا شدند . حالا شانس ما تو همین روزها این اتفاق وحشتناک افتاد و این فیلم خیلی بد ساخته شد بعد دختر عموم گفت میای برویم تظاهرات گفتم برویم . رفتیم جلوی سفارت سویس  بعد یهو گفتم وای اگر بخواهم بروم خارج اینجا عکسم را بگیرند دیگه هیچ جا دنیا به من ویزا نمی دهند باید بشینم همین جا تکون هم نخورم . بعد این داستان را که داشتم واسه دوستم تعریف می کردم گفت خیلی اتفاق مهمی نیست گفتم خیلی اتفاق مهمی هست وقتی که تو یهو احساس می کنی اوا منم مثل مردم کوفه ام . همون آدم هایی را که عادت کرده بودم ، می گفتم عجب آدم هایی؟ امامش را آدم ول می کند می رود طرف ...بعد دیدم اصلا اتفاق سختی نیست ، یعنی خیلی راحت هست . منی که سه شنبه ها دارم یک همچین کلاسی را میام بعد هم می گویم نه من اصلا دنیا را گذاشتم کنار ، بعد دنیای ویزاش (حالا اون که دنیا پول و ثروت بود که دیگه خیلی تو دست  تر بود ) یک ویزایی که حالا معلوم نیست من زنده باشم که یک روزی از این کشور بخواهم برم بیرون حالا آیا اسم من برود توی یک لیستی که بعدا بگویند خانوم ما به شما ویزا نمی دهیم ، یعنی بر اساس تمام آنچه که نمی دانم فقط بخاطر همین فقط از سر عادت که نه دیگه خب من می خواهم زندگی کنم بعد هم به خودم حق می دادم که نه ببین اول از همه شما حتی تو نماز می توانی بشکنی بخاطر جونت اینجا اصلا معلوم نیست ، سرباز ها را نگاه کن چه لباس هایی تنشان هست ، یاد حرف دوستمون افتادم که می گفت گناه را بشناسید چون تو اون لحظه احساس می کردم چقدر کار سختی هست حالا انتخاب کردن ، همه اینها به نظرم می آمد ، چرا چون واقعا  از سر عادت زندگی می کردم . عادت کرده بودم که  نماز صبح بخوانم ، نماز ظهر بخوانم نماز عصر بخوانم ، نماز مغرب بخوانم ، نماز عشا بخوانم ذکر کنم ، دینم هم عادت هست . من یک دفعه داشتم این ذکرهایی که شما داده بودید را می کردم بعد گفتم که ای بابا چرا تمام نمی شود این  اسما و اسامی اش خیلی زیاد هست ، بعد گفتم بله برای شما زیاد هست چون تو فقط داری چهار تا کلمه را پشت سر هم تکرار می کنی . هیچ تصوری از اینکه اینهایی که داری میگی کی هست . هیچ تصوری نداری مسلم هست که آدم هی بهت بگویند بگو صبا صبا صبا ... خب خسته  می شوی . نمی دونی صبا چی هست کی هست چون فقط عادت هست حتی من یک سری روزها را صبح هاش را یادم می رفت بگم مغرب را می خواستم بگویم می گفتم خب من الان سر جانماز نیستم اشکال ندارد سر جانماز نگویم ؟ بعد گفتم خب یکدفعه بیا عادت را بشکن یعنی من یکدفعه همین  ورقه ها را به من دادند ، خیلی بدم میاد تا  بخورد  گفتم عادت کردی ورقه هات صاف باشه بیا تاش کن این دفعه ، با اینکه خیلی بدم می اومد و وقتی داشتم این کار را  می کردم خیلی احساس بدی داشتم ولی این کار را کردم گفتم از عادت هامون بگذریم ولی خب هنوز هم نتونستم .
پاسخ استاد : خیلی خوبه . خیلی خوبه . نگرش بسیار خوبی هست . منظور من همین هست . همین جوری . ذره ذره خودتون را تشریح کنید . بعد از تشریح حالتون به هم می خورد از خودتون . ولی خوبه تا حالت به هم نخورد نمی شوری. تا حالت بهم نخورد جارو نمی زنی و تا نشوری و جارو نکشی هیچ چیزی آباد نمی شود . خیلی خوب بود . هم برای تو هم برای دوست قبلی . بسیار عالی . دوست اولی هم همینطور. میگه دارم فکر می کنم به اون حس ها . تو اونها دارم کار می کنم . خیلی تازه اومده . درسته که دوست قدیمی ماست ولی به این کلاس ها و به این مسائل تازه پیوند خورده . خیلی عالی هست .
صحبت از جمع :  به نام خدا . من در رابطه با صحبت دوستمان می خواستم بگویم که هفته پیش من شروع کردم یکی یکی ، هر چیزی که توی خوردنم ، خوابیدنم پوشیدنم ، فکرم درباره دیگران ، پدر مادر هر کسی ، نشستم عادت هام را درست کردم . من همیشه عادت کرده بودم که بگم مامانم عجب آدم مهربونی هست ، خیلی دوستش دارم ، همیشه بهم لطف می کند ولی خب وقتیکه به این جمله فکر کردم خیلی من بارها این جمله را تو ذهنم می گفتم چه حالا به زبانی چه توی ذهنم بعد دیدم نه خب مامان بعضی جا توپ و تشر هم میزند . به قول معروف بچه ها گفتنی حال آدم رو هم می گیرد . آدم را می برد توی فکر ، نمی گذارد آدم برای خودش باشه  چرا من باید این را بگم ؟ یکجایی هم بگو ، بگو مامانت داره بهت تشر میزند . خودت را جمع کن مثلا این کار را بکن و من همیشه تا مثلا شما تشر می زدید اولش خودم را جمع می کردم بعد می گفتم نه مامان مهربون هست و عیبی ندارد .سریع اون حالت اون تفکری که احیانا ً بهم دست داده بود سریع پرت می شد می رفت . و تو این حالت  عادت هایی که من نشستم هر روز از روی برگم  تونستم ترک کنم یعنی دارم روش کار می کنم، قلم می کشیدم دیدم عجب خونه تکونی قشنگی هست . ما همیشه دم عید شما می فرمودید که  دلهایتان را خونه تکونی کنید یا دم ماه رمضان علی الخصوص می گفتید بکشید بیرون ، توبه کنید ، خب توبه کردن همین هست . حالاما عادت توی لباس پوشیدنمون هست ، عادت کردیم کارهای مختلف بکنیم و طبق عادت  بدون اینکه درباره اش هیچ تفکری بکنیم. عادت کردیم هر روز بلند شویم برویم سر کار . خب یکبار داری میری سرکارصبح  بلند شو گل هایت را آب بده . فردا داری میری سر کار صبح بلند شو مامانت را بغل بکن بوسش بکن . بگو ممنونم که صبح ها بلند میشی برای من صبحانه آماده می کنی .  هر روز یک کاری بکنید و این هم توجه آدم را نسبت به اطرافیانش بالا می برد چرا باید هر روز صبح مادر من خواب باشد و من میرم سر کار بگویم حالا می رسم بهش زنگ می زنم دیگه. برو بالا سرش بیدارش بکن بگو مامان من دارم می روم دعایت پشت سرم باشه . این حرفی که میزنی غوغایی می کند تو دل مادر در صورتیکه شما فکر می کنید که خوابش حروم می شود ولی من می دانم که این لذت بیش از حد دارد تو وجود مادر ها . حالا من نسبت به برادرم اینطوری هستم در نتیجه احساس مادر غالب هست به روابط خواهر و برادری و من سعی می کنم ان شاءا..  از فردا به شما همینطوری باشم.
پاسخ استاد : خدا به من رحم کند . بیچاره شدم رفت . بله خیلی خوب هست و نمی خواهید خونه تکونی کنید؟ خوشمزه هست . دخترم میگوید خونه تکونی خیلی مزه میدهد . خیلی کار خوبی هست .
صحبت از جمع  : بسم ا.. الرحمن الرحیم . راسیتش می خواهم صحبت کنم همچین قلبم دارد به شدت میزند . چون تجربه خیلی خوبی بوده ولی چون عمل کننده خوبی نیستم  احساس خوبی ندارم
پاسخ استاد : نه ان شاءا.. که اینجور نیست
ادمه صحبت از جمع : ان شاءا..  با دعای شما . راسیتش من چند روز صبح ها می گفتم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود . واقعا غیر از خدا هیچکس نبود . از اینکه تو این همه سال به خداهای خودم ظلم کردم ناراحت بودم . از اینکه غیر از خدا هیچ کسی نبوده پس چرا من آدم می دیدم ، چرا حیوان میدیدم ، چرا درخت می دیدم چرا همه را خدا نمی دیدم که اگر من دارم بچه ام را آزاری میدهم  خدایی نکرده خب دارم یکی را آزار میدهم که از خودم هست غیر از من نیست. چرا روی درخت خط کشیدم . چرا یک گربه را دیدم خدای نکرده با پا زدمش . چرا مادرم را اذیت کردم یک موقعی ؟ چرا پدرم را آزار دادم . نمیدانم همه اینها موقعی هجوم آورد که دیدم دنیا فقط خدا هست ، غیر از خدا هیچکس نیست ولی نمی دونم چرا این لرزش خیلی شدید نبوده ، ریشترش کم بوده و امیدوارم  یعنی هر روز صبح به خدا می گویم ریشترش را بکن سی تا ، چهل تا ، پنجاه تا خراب بکند همه چیز را که بشود دوباره بسازی تا خدا از پایه ویرانش نکند نمی توانم بسازم . چون درگیر هستم هنوز با دنیایی که مجازی هست با دنیایی که فانی هست .اگر خدایی شده بودم اینقدر درگیر نبودم .
پاسخ استاد : خیلی زیباست . خیلی زیباست . تا تجربه نکنید نمی فهمید . ببخشید این جمله را می گویم ولی می گویم نمی فهمید چون محال هست محال هست با گفتار کسی بفهمد باید حسش کنید   یکی بود یکی نیود چرا می گوید یکی بود یکی نبود ؟ وقتی می گوید یک دو هم دارد سه هم دارد چهار هم دارد وقتی می گوید یکی بود یه چیزی اینجا تمثیلی وجود دارد اما بعدش می گوید یکی نیود اونم دیگه نیست وقتی دیگه اونم نبود چی میشود ؟ غیر از خدا هیچکس نبود . غیر از خدا هیچکس نبود و و قتی غیر از خدا هیچکس نبود این دنیای مجازی پر از تصویر هم نبود. یک فیلم جالبی دیشب تلویزیون نشان میداد . نمی دانم اسمش چی بود من لحظه متوجه شدم و بعد احساس کردم که باید ببینم . نگاهش کردم . دیشب بود .آدمی که مجری یک کانال تلویزیونی بو د ، خبرنگار بود هر چی بود ، یک روزش روزهای متوالی تکرار شد به قدری صحنه های جالبی داشت امروز ساعتش زنگ خورد بیدار شد صدا را شنید از بیرون ،بعد اومد داخل هتل صاحب هتل باهاش حرف زد جواب اون را با بی حوصلگی داد غذا برداشت خلاصه یک سری اعمال را تکرار کرد و بعد یهو دوباره تو تختش بود دوباره ساعتش زنگ زد دوباره بیدار شد و بعد دوباره تکرار شد و دنیا تکرار لحظه هاست . می توانید درکش کنید دنیا تکرار لحظه هاست یعنی چی؟ خیلی مشکل هست . کل عالم ملکوت و جبروت در لحظه است من نمی دانم اولش کجا بود نمی دانم انتهاش کجاست ولی همه اینها ثبت شده ، نوشته شده ، به تصویر کشیده شده در لحظه . روزی به درازای پنجاه هزار سال ! چقدر این جمله را بکار بردید؟ ماشاءا.. از سر فضل، فلسفه نمیدانم استدلال کردید . چرا بهش هیچوقت فکر نکردید  برای خاطر خودتان نه برای خاطر مردم ؟! اون موقع است که من تو خواب هستم در بیداری تلفن زنگ می خورد اونی که تو خواب دارد با من گفتگو می کند بهم  میگوید ولش کن  بر ندار کار داریم . چی می شود . عالم بالای من با عالم زمینم پیوند می خورد. مگه می شود ؟ اونجا زمان نیست اینجا زمان هست . آره می شود . چرا نمی شود . حالا فردا صبح نمازهاتون را که خواندید تو را خدا  بیاید آدم های خوبی باشید تجربه کنید ، بازی کنید مگه نمی خواهید بازی کنید . مگه شما دنبال تنوع نیستید ؟  من انواع  اسباب بازی ها را نشانتان دادم . بعد از نماز چشم هاتون را آروم ببند بگو "یکی بود یکی نبود" وقتی یکی نبود چی می شود ؟"غیر از خدا هیچ کی نبود" اونوقت چشم هاتو که باز کنی عظمتی هست  ولی تمرین می خواهد مجانی بدست نمی آید آبنبات هم گوشه لپت نباشه . همون موقع که داری می گی یکی بود یکی نبود نگی کاش زود تمام بشه یک چرتی لااقل بخوابم تا می خوام برم سر کار پاشو برو بخواب بابا  بی خیال ! ما را هم مسخره کردی . اینها به درد نمی خورد .
صحبت از جمع : من می خواستم درباره این یکی بود یکی نبود یک سوالی بکنم. شب اول که احساس خاصی نداشتم یعنی همش فکر می کردم تو همین دنیا هستم . بعد هی می گفتم اَه این مامان هم یک چیزی می گوید که آدم نمی تواند درکش کند ولی شب دوم وقتی که خوابیدم نخوابیده بودم ولی دیدید وقتی آدم خواب هست یهو روح با شدت بر می گردد به جسم شما احساس می کنید دارید از روی تخت می افتید ؟ یک همچین حالتی . کاملا نشسته بودم وسط اتاقم و بصورت نشسته حالت مدیتیشن ( یعنی هیچ حالتی نبود که بتوانم بخوابم ) و موقعی هم  بود که هی دیدم خوابم نمی برد . گفتم خوب چه کاری هست بگذار به بازیمون برسیم به قول شما . بعد نشستم این خیلی احساس وهم زیاد بهم داد ولی در عین حال خوشایند بود چون باعث شد که جز به جز اتاقم یهو بیاد تو ذهنم . حتی که  من نفهمیده بودم پشت کمدم شیشه شکسته و من وقتی این حالت برگشتم انگار پشت کمد را می دیدم چون بلافاصله بلند شدم بدون اینکه خودم بفهمم . رفتم یک لحظه نگاه کردم دیدم یک چیزی برق  میزند چراغ را روشن کردم دیدم شیشه شکسته اونم به طرزی که اگر شکسته بود صدای جیرینگش می آمد . این می خواهم ببینم این واقعا خواب بودم ؟ یکی بود یکی نیود بود ؟ چی بود واقعا ؟ من هنوز نفهمیدم شما با این یکی بود یکی نبود چی را می خواهید واقعا برسانید . آیا قرار هست چیزهای غیر واقعی که تو اتاق هستش و من بهش مشرف نیستم را ببینم ؟ آیا قرار هست به قول دوست قبلی همه ما ها دمی از خدا هستیم پس هیچکدام از ما ها غیر از خدا نیستیم . تیکه تیکه های خداییم که عین  یک پازل کنار هم هستیم . حالا این پازل را بعضی موقع ها با هم دعوا می کنند که میزنند پازل را نصف می کنند بعضی موقع ها اینقدر به هم علاقه دارند و همبستگی دارند پازل به هم می چسبد و نمایش یک تصویر بی نهایت زیبا را میدهد برای خداوند که خداوند خودش می گوید " فتبارک ا.. احسن الخالقین" چون بهترین مخلوقاتش را به نظر من خلق کرده است. حالا من موندم قراره  یعنی موضوع بازی را به ما بگویید من باید به چی برسم ؟
پاسخ استاد : بازی اگر انتهاش معلوم باشد دیگه بازی نیست . معما اگر جوابش معلوم باشد دیگه معما نیست . قایم موشک بازی اگر اونی که چشم می گذارد بداند تو کجا قایم می شوی دیگه قایم باشک بازی نیست . لطف همه اینها به این هست که تو بری داخل ندانسته ها ، داخل نا آگاهی  ها و آروم آروم به اون مرز آگاهی برسی تا اونی که تو هستی و بودی و بعد از این خواهی بود ببینی .
ادامه صحبت از جمع : من دو روز پیش برای طرح تحقیقاتی که شما در جریان هستید نشسته بودم و به صورت کلافه که نزدیک دو هفته هست که نمی توانستم یک مطلب را درک بکنم و با اجازه شما یک همچین کاری را کردم . نشستم روبروی مانیتور و گفتم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . غیر خدا هیچکس نمی تواند هیچکی مثل خدا نمی تواند جواب منو بدهد بعد آخر سر چشم هام را که بسته بودم وقتی که باز کردم چشمم روی یک کلمه از اون طرحم افتاد و وقتی که اون کلمه را زدم توی گوگل تازه فهمیدم مطلبم از کجا ایراد دارد . یعنی یک مطلبی را که دو هفته است دارم خودم را می کشم تونستم با این یکی بود یکی نبود خودم این بازی را برای خیلی چیزها استفاده  کردم می خواهم ببینم اجازه استفاده برای همه چیز دارم یا اینکه برای شما هدفی تعیین شده که شما می خواهید ما به اون هدف برسیم اگر نیست بازی باشد . من برای خیلی مسائل دیگه استفاده می کنم.


استاد :‌ يك مخروط يا يك كوه را در نظر بگيريد ، پايينش پهن است ، بزرگ است . مربي ورزش شاگردهايش را مي برد كوهنوردي به همه شان مي گويد كه پخش بشويد در اين دامنه و با اين اصول " كفشتان اين باشد ، لباستان اين باشد ، از اين مقاطع عبور كنيد ، جايي كه صخره اي است پايتان را نگذاريد و ..... و نكات ايمني را ياد مي دهد و مي گويد برويد بالا " . آن كسي كه سه ، چهار متر رفته از او بپرسي يك جواب دارد . آن كسي كه ده مترش را رفته از آن جا كه از او بپرسي يك جواب دارد . آن كسي كه بالاتر است يك جواب دارد و آن كسي كه نوك قله رفته رسيده پاسخش چيز ديگري است ، مشاهداتش ، مكشوفاتش يك چيز ديگري است با مراحل پايين تر كاملاً متفاوت است . من چه خواسته بودم يا آن مربي ورزش به نظر شما براي آن دانش آموزان چه هدفي داشت ؟ كه هر كدام به توانشان ، غيرتشان و جوهروجوديشان خودشان را بكشند بالا . حالا آن كسي كه چهارمتر رفته و متوقف شده در همان سطح مي بيند و در همان سطح در دامنه مي چرخد ، چرخ مي خورد چون بالاتر نمي خواهد برود . آن كسي كه بالاتر رفته از چرخيدن در اين دامنه صرفنظر مي كند براي همه اعمالش از اين شگرد استفاده نمي كند ، مي خواهد صعود كند نمي خواهد مسائلش را فقط حل كند . اگر در موقع صعود كردن ، از جايي به جايي رفتن دچار مشكل شد از اين استفاده مي كند . نه اين كه اين را حل كرد بخندد ،‌ لذت ببرد برود اين يكي را نگاه بكند ، اين يكي را حل كند . اين دوتا داراي يك شأن هستند خوب يا بد كاري ندارم داراي يك مقام هستند ، تو چندتا يك مقام مي خواهي كشف كني ؟ به چه دردت مي خورد ؟‌ اما اين را كه كشف كردي بعد رسيدي اينجا خواستي به اين يكي برسي اگر دوباره بهره ببري مقام بعدي را كشف مي كني ، صعود بعدي است اين خوب است . هم مي تواني در اين گراگرد استفاده كني تفريح كني براي مواقعي كه خسته هستي ، حوصله ات سررفته ، كسلي ، بريدي استفاده كن ،‌ ولي خوبش را نه بدش را . حريم مردم را نشكافي ، پاره نكني ، بر طبق اصول اخلاقي الهي حركت كني عيب ندارد ولي يادت باشد تو براي چرخيدن دور اين نيامدي ، تو براي بالا رفتن از اين آمدي و تا به آن نقطه اوج نرسي آن چيزي را كه بايد ببيني نخواهي ديد بايد به آن نقطه برسي حالا انتخابش با توست .
ادامه سوال از جمع : مي خواستم ببينم اين كه شما فرموديد مقطعي پيشرفت مي كنيم تا به آن قُلّه برسيم . حالا چيزهايي را كه تعريف كردم يكي خستگي در كردن به عنوان تفريح ، ولي آن مطلبي كه من سر طرحم متوجه شدم آيا اين باعث مي شود كه من يك پله بروم بالا ؟ من مي خواهم ببينم اين پله پله بالا رفتن ها به چه صورت است ، بايد چكار كنم ؟
استاد : آن حركت شما و پاسخي كه دريافت كرديد نشان مي دهد كه مسير را درست رفتي نشان مي دهد كه انديشه ات به نقطه اصلي نزديك بوده كه بلافاصله جواب دادند ،‌ وگرنه جوابي در كار نبود .
از دوستان جمع : مي خواستم يك مطلبي كه به صحبت دوستمان اضافه كنم اين كه تا زماني كه در دامنه كوه كه ما جهان عالم مادي فرض كنيم و مسائل و مشكلات آن ، تا وقتي گرداگرد اين مسائل نچرخيم و دانه دانه حل نكنيم ، اين جور كه ناگهان برايش نقطه روشن باز مي شود و حل مي شود و آن قسمت نوراني مي شود ، تا اشباع نشود از اين سوال و جوابها . خسته مي شود و به بالاتر نگاه مي كند يعني تا اين جا حل نشود دانه دانه اين كه مي گويد پشت كمدم شيشه شكسته بود اول راه اين كه آدم دوروبرش را نگاه كند يعني نگاه كردن عميق به اطرافش شروع قشنگي است .
از دوستان جمع : من اخيراً مشكلي برايم پيش آمد ، فراموشي شديد از شروع ماه مبارك رمضان و خودم فكر مي كردم به خاطر كمبود خواب مي باشد . كلام در دهانم فراموش مي كردم و به اين نتيجه رسيدم كه صحبت نكنم و بطور وحشتناك كارهايم تحت الشعاعش قرار مي گرفت . خيلي فكر كردم كه نمي تواند فقط يك كمبود خواب باشد وقتي دقت كردم ديدم من به محض ورود به منزل يا راديو روشن مي كنم يا تلويزيون و همه داده ها از بيرون وارد مي شود و مغزم هيچ تحركي ندارد و با يكي از دوستان صحبت كردم و راه حلهايي دادند . بعد گوش كردن به راديو و تلويزيون را كم كردم و سعي كردم ذكر كردن را بيشتر كنم و توجه به ذكر . حالا آن بخش بركت ذكرها يك حرف ديگر است همين كه تمركز كردم كه اين ذهن را فعال كنم و عادت فقط گوش كردن و يك صدايي بخورد به گوشم را گذاشتم كنار ، تقريباً مشكلم حل شد . مي خواهم بگويم عادتها ركود مي آورد براي آدم بدون اين كه متوجه بشويم با خودمان چكار مي كنيم .
استاد : همين طور است .
از دوستان جمع : جلسه گذشته را شما با اين مطلب بستيد كه : چشمها را بايد شست . من البته از خيلي وقت پيش راجع به اين قضيه تمريناتي داشتم و به مسائل اطرافم با يك نگاه ديگري نگاه كردم . چون فكر مي كردم اين مدتي كه اين جا مي رويم و مي آييم چه فلسفه اي دارد ؟ فقط به خاطر اين كه يك روزي در هفته است و مي رويم يك چيزهايي را مي گيريم ؟ ديدم نه ، اين جا فقط يك هدفي كه شايد براي خود من داشته اين است كه نسبت به مسائل ديدگاهمان عوض بشود . هفته گذشته كه شما اين مسائل را فرموديد و با اين كلام جلسه را بستيد يك خورده كه دقت كردم ديدم وقتي چشمها شسته مي شود ديگر مشكلات ، مشكل ديده نمي شود تبديل مي شود به يك نعمت . همان مشكلي كه تا ديروز واقعاً مشكل مي ديدم ديگر مشكل نيست يك نعمتي است براي ساختن من و مسائلي از اين دست، و سعيم بر اين است كه اگر خدا بخواهد در اين مسير تا جايي برويم كه بتوانيم كاملاً اين چشمها را بشوييم و به آن بصيرت واقعي كه نياز راه است برسيم ان شاءلله . باز اگر راهكاري در اين ارتباط است كه كمك كند بفرمائيد .
استاد :‌ راهكارها را گفتيم ، هر چه كه لازم باشد گفته بشود گفتيم .
از دوستان جمع : يك وقت شما خوابي را تعريف كرديد كه فرموديد : من در خواب به من گفتند بيا پايين گفتم : نمي آيم . گفتند : برويم بالا ، رفتم بالا و نتيجه گرفتيد كه انسان اگر كه در زندگي روزمره اش ، بيداريش خودش را منزه و مطهر كند خوابش هم درست مي شود . براي من حرف خيلي سنگين بود چون در قياس با خودم، ما در بيداري خيلي از امكانها برايمان وجود ندارد ، نهي هايي كه به خودمان و رفتارمان بايد سواركنيم و رعايت كنيم شايد انجام نشود چطور مي شود كه در خواب بتوانيم به خودمان نهي را بدهيم ؟ خيلي وقت ذهن من را مشغول كرده بود ، يك شب خواب ديدم صحنه اي بود كه مشروع نبود فعلي بايد انجام مي شد كه فعل پسنديده اي نبود . من در خواب گفتم كه من دارم مي روم كلاس نبايد اين كار را انجام بدهم و عجيب اين كه بيدار شدم سريع ، همانجا ياد شما افتادم و گفتم كه آدم اگر خودش را در بيداري منزه بكند حتي رويايش هم منزه مي شود .
نكته دومي كه مي خواستم خدمتتان عرض كنم ، در سالهاي قبل كلاسهایي مي رفتم كه استاد آنجا جهان بيني تحقيقي من را ايشان پايه ريزي كرد . الان هم كه اينجا مي آيم در اين مدت من چيزهاي زيادي نوشتم و چهارصد ، پانصد شعر دارم و مردد بودم در چاپ آنها . از وقتي كه آمدم اين كلاس خيلي چيزهايي كه مطرح مي شود در ذهنم مي روم به بحثهايي كه قبلاً داشتم بطور مثال امروز كه راجع به سايه فرموديد ، من راجع به سايه يك شعر دارم كه یک خطش بيشتر در ذهنم نيست ، اين گونه شروع مي شود :
سايه از بس كه همراهي كرده مرا                              مي برد تا مرز پيدايي مرا
بعد ادامه پيدا مي كند كه سايه وقتي حذف مي شود كه من نور كامل بشوم .
خب من آن موقع مي دانستم دارم چه مي گويم ولي اين گونه كه امروز متوجه اين بحث شدم بخصوص در رابطه با سطر اول كه " مي برد تا مرز پيدايي مرا "‌ متوجه اش نبودم . براي همين من ده روز قبل رفتم يك دفتر جديد خريدم و تمام شعرهايم را دارم مي خوانم و مي نويسم ، چيزهاي زيادي اين جا ياد گرفتم كه مي توانم آنجا اگر لازم است شعرهايم را اصلاح كنم .
استاد : خدا را صد هزار مرتبه شكر ، ان شاءلله اين جلسات براي هر كدام شما مركز خيري باشد .
امروز تولد خانم حضرت معصومه (س) است ، هر كداممان به فراخور حالمان ، ببينيد در خوابي كه تعريف كردم انگشتر را من ميدانم در رويا يعني بخت ، اين براي يك دختر نوجوان ، يك دختر جوان براي يك پسر جوان نماينده به دست آوردن يك بخت است . براي يك زن و مردي كه صاحب زندگي هستند و صاحب جفت هستند باز هم نماينده بخت است ولي تحكيم بختش . حالا اختلاف دارند ،‌ اختلاف بر طرف مي شود . بيماري دارند ، بيماري برطرف مي شود و .... براي كساني كه جفتشان را از دست دادند ، زن يا مردي كه شريك زندگيش را از دست داده و حالا مي بيند . شايد جفتي برايشان پيدا بشود ولي من مي گويم كه باز هم بخت است حتي اگر ازدواج مجددي نداشته باشد ، جفت آدم خيلي از مواقع با خودش است ما تك نيستيم ما جفتيم . يكي از توفيقاتي كه داشتم روزي كه حوا از آدم جدا شد چگونه خداوند اين عمل را انجام داد اين را هم ديدم و بسيار صحنه جالب ، بسيار زيبا . چه حيف است كه من بميرم و اين ها را اين جا نبينم ، اين لذتهاي اين چنيني با اين جسم است مردم بعد به اين حقايق واقف شدم چه فايده ، من اينجا درياي سوال هستم بايد سوال هايم هم جواب داده بشود و هيچ كسي به من وشما جواب نمي دهد جز خودمان . يادتان باشد من تا جايي راهنماي شما هستم ، ديديد پيغمبر خدا وقتي كه در معراج بالا مي رفت تا يك مرزي جبرئيل با ايشان رفت . نه شما پيغمبر خدايي و نه من جبرئيل ولي تمثيل زيبايي است ، تا يك جايي من با شما هستم بعد از آن ديگر من نيستم ، نبايد باشم . تا حالا ماهي صيد كردم دادم دستتان از حالا به بعد تور دستتان است برويد صيد كنيد روزي تان را بدست بياوريد از آن كسي كه جديد آمده تا آن كسي كه در اين راه پير شد ، ديگر حرف نداريم براي گفتن مگر اين كه ماهي هايت را صيد كني بياوري به تو بگويم اين ماهي كه صيد كردي براي كدام درياست ، اگر خدا توفيق بدهد ، اگر كه خداوند روزي من بكند و روزي شما بكند .
بياييد به حق اين اذان جفتهاي خوب بخواهيد ، جفتهاي مومن و نيكو بخواهيد . اگر جفتهايتان كه الان داريد زندگي مي كنيد اهل دين و خداشناسي نيستند حواله شان به خدا ندهيد ، بگذاريدشان در سبد ببريد در خانه خدا بگوييد خدايا تو اين بخت را براي من مقرر كردي آن جوري بكن كه بايد باشد بچرخانش ، خودش مي چرخاند غصه نخور خودش مي چرخاند آن جوري مي كند كه بايد باشد ولي به شرطي كه آن جوري كه بايد تو بگويي نه همين جوري لق لق زبان ، قشنگش را بگو .
روز قشنگي است امشب برويد دو ركعت نماز بخوانيد بعد از نماز عشايتان هديه كنيد به خانم حضرت معصومه (س) . دو ركعت نماز بخوانيد هديه كنيد به آقا علي بن موسي الرضا (ع) و دو ركعت نماز بخوانيد هديه كنيد به آقا موسي بن جعفر (ع) به ايشان تبريك بگوييد قدم نورسيده مباركشان خانم حضرت معصومه (س) را و از آقا بخواهيد كه به حق اين دردانه عزيز پر از علم و معرفتشان به شما نگاه كنند ، همه شما نياز داريد كه ايشان نگاهتان كنند ،  همان گونه كه خودشان كظم غيظ مي كردند اول از همه يادتان بدهند كه شما هم كظم غيظ كنيد ، چون همه تان در دام غيظ بدجوري اسير هستيد چه آنهايي كه منفجر مي شوند و داد مي زنند ، چه آن هايي كه انفجاراتشان دروني است از درون منفجر مي شوند ولي همه تان داريد . برويد اشكالاتتان را برطرف كنيد بخوريد لقمه سفره موسي بن جعفر (ع) را و بعد از ايشان درخواست كنيد .

 

 

 

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید