منو

یکشنبه, 29 ارديبهشت 1404 - Sun 05 18 2025

A+ A A-

ما حصل ماه رمضان امسال

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه رجب و ماه شعبان را با ذکر استغفرالله ذی الجلال و الاکرام من جمیع ذنوب و الاثام، که به شما هم داده بودم، شاید هم حتی یک ماه قبل از رجب، این ذکر را شروع کرده بودم و گاهی در حالتی که می توانستم بنشینم می نشستم و با تسبیح مثلاً یک صدتایی یا یک دویست تایی می گفتم گاهی اوقات هم وقت تسبیح گرفتن نداشتم و بی شماره می گفتم یعنی همین طور که آرام آرام قدم می زدم برای آوردن یک لیوان آب برای خودم، ذکر می کردم و می رفتم و می آمدم و یک چیز خیلی جالبی که برای من داشت، من روی تک تک کلمات این ذکر تمرکز می کردم، استغفرالله، پشتم می لرزید، داری می گویی استغفرالله می دانی داری با چه کسی حرف می زنی؟ می دانی بعد از این چه چیزی انتظارت را می کشد؟ ذالجلال و الاکرام ، اوه اوه، می خواهی بعد از آن چه کار کنی؟ ولی با کمال پررویی می گفتم، بعد چی؟ از تمامی گناهان کوچک و بزرگ و... و دیگری آن ذکری که دفعه پیش در سخنرانی ام گفتم، ذکر صراطٌ علیٍ مستقیم، من هر دو را ذکر می کنم بدون استثنا اگر امروز یک وقتی نرسم، فردا قضایش را به جا می آورم، خلاصه این دوماه خیلی سرم شلوغ بود چون هم ماه رمضان بود هم ایام تعطیلی عید می شد و هم آذوقه دادن بود هم خیرات دادن بود هم پول دادن دائمی به این ور و آن ور بود و حساب و کتاب .خیلی شرایط سختی داشتم ولی با این که سرم شلوغ بود اصلاً سبب نشد که از توجه غافل شوم، این اولین اشتباه عمرم را که همیشه می گفتم سرم شلوغ بود و نرسیدم، شما تا حالا نگفتید؟ سرم خیلی شلوغ بود به این نماز مستحبی نرسیدم، سرم خیلی شلوغ بود و به این ذکرهایم نرسیدم، من امسال متوجه شدم که این کلام من یک دروغ بیشتر نبود، همه ی ما دروغگو هستیم، خبر دارید؟ من باور کردم که دروغ است چون امسال دیدم سرم 10 برابر شلوغ، خودم 10 برابر ناتوان تر از همه ی سال ها و بار به این سنگینی، اما از ذکرم غافل نشدم آن هم با توجه، پس همه ی سال های پیش دروغی بیش نبود، آن هم یک دروغی که به خودم می گفتم چون کسی که نمی خواست من را بازخواست کند، نرسیدی عیبی ندارد، وقت کم بود، کارت زیاد بود، در عوض به فلانی هم رسیدی می توانستی ذکرت را هم بکنی، هر روز بیش از روز پیش به خودم و عمری که گذراندم واقعاً افسوس خوردم، بغض های سخت در گلو فشرده شد، تو با خودت چه کار کردی؟ تمام این ها ماحصل ماه رمضان امسال است، از ضایع کردن لحظات بی شمار عمرم، بیشتر و بیشتر به درگاه خدا ابراز ندامت کردم، با هیچ کسی هم کار نداشتم، هیچ کسی صدایم را نشنید چون نمی خواستم کسی صدایم را بشنود. قبل از ماه رمضان به این قصه بر خوردم: همه ی شما عطار نیشابوری را می شناسید، بسیار بسیار اشعار زیبایی دارد، عطار نیشابوری در عصر خودش در شهرش یک دارو فروش بود، دارو می داد حالا گیاهی یا پماد، نمی دانم هر چیزی که آن زمان بود، یک روز یک درویش آمد دم در مغازه اش و از او کمک مالی خواست، پول خواست تا مثلاً نانی بخرد یا چیزی بگیرد، عطار رفت و از ته کیسه اش با اوقات تلخ و ناراحت و با سختی زیاد یک درهم را به او داد، درویش به عطار یک نگاهی کرد و گفت تو دادن یک درهم برایت این قدر سخت است فردا چه جوری می خواهی به خدا جان بدهی؟! خوب دقت کنید، عطار نیشابوری و درویش گفتگویی است برای قرن ها پیش، این کلام برای من و شما است، عطار نیشابوری گفت خودت چی درویش؟ تو که داری این را به من می گویی خودت می خواهی چه طور جان بدهی؟ درویش فوراً کفش هایش را درآورد و گذاشت زیر سرش، دراز کشید و گفت لا اله الا الله و مرد. مولوی این داستان را این چنین می گوید:
هرکس که بیند روی او / آشفته گردد خوی او
شوریده گردد عقل او / دکان او ویران شود
بر روی سر جویان شود / چون آب اندر جوی او
عطار با دیدن این صحنه مغازه را بست و گفت یا الله و راه افتاد، گفت من باید بروم خودم را پیدا کنم. امسال قرار بود شما خودتان را پیدا کنید، نگفته بودم؟ رفت و گشت و گشت تا در خودش خدایش را پیدا کرد، گفت انسان باید خدا را در خودش پیدا کند، راه نزدیک است، دور نیست ، تو کجا داری می روی؟ این برای من قصه ی عجیبی بود که قبل از ماه رمضان همین طوری به آن برخوردم و خواندم، با این قصه رفتم و سر سفره ی مهمانی خداوند نشستم به خودم گفتم این پیامی است برای تو پس اول خودت را پیدا کن. در ساعات تنهایی که اکثراً هم تنها بودم برگشتی کردم به عقب تا زمان کودکی ام، ما هرچیزی را یادمان برود دوره ی بچگی مان یادمان نمی رود، برگشتم به زمان کودکی ام به همه ی وسایل کودکی ام نگاه می کردم، مادربزرگ مادری ام برای من یک دانه عروسک دوخته بود با پارچه و پنبه و چشم و ابرو گذاشته بود و لباس دوخته بود و تنش کرده بود، یک دست لحاف و تشک هم برایش دوخته بود، یک تشک و لحاف گنده عین مال آدم بزرگ ها، دو تا بالش، ما با این چه عشقی می کردیم، همه ی این ها را نگاه کردم ساعت ها در این عالم گذراندم اما نمی دانستم که دنبال چی می گردم و چی می خواهم تا بالاخره یک قلک گلی داشتم، کوزه های گلی که از خاک و گل درست می کردند ، می گذاشتند در کوره و آتش می دادند که سفت بایستد، برای من اول بار یک قلک گلی خریدند که یک قلمبه سرش بود و بغلش هم یک چاک داشت، بعدها قلک ها پلاستیکی شد، اول از همه آن قلک گلی ام را پیدا کردم که مثل کوزه آب بود، بزرگتر ها پول تو جیبی می دادند، پدر ، مادر، پدربزرگ مادربزرگ، ما هم می انداخیتم در این قلک که هر وقت چیزی خواستیم بخریم این قلک را بشکنیم با پول هایش برویم خرید، سه چیز در کودکی من همیشه خیال انگیز بود: اولی چرخیدن دور باغچه های لاله عباسی، در شاخه های لاله عباسی، گل های میمون، دور این باغچه ها می دویدم برای خودم می خواندم، حالا اجازه می دادند آوزاهای کودکانه می خواندم دعوایم می کردند قرآن می خواندم سوره های کوچک. دومی، خوابیدن روی پشت بام، ما می رفتیم روی پشت بام می خوابیدیم چون طبقه آخر بودیم مادرم دور ما را پارچه سفید ملحفه ای می کشید بعد هر کدام یک تشک می انداختیم در جایمان می خوابیدیم، عشق می کردم طاق باز بخوابم ستاره ها را تماشا کنم، گاهی اوقات حس می کردم ستاره ها می آیند پایین با من حرف بزنند من می زدم زیر ستاره ها می رفتند بالا. سومی هم این که هر چند روز یک بار به قلکم نگاه می کردم ببینم حالا چه قدر پول در آن هست و تمام. کم کم بزرگ شدم پشت بام خوابیدن و بازی با ستاره ها و دویدن دور باغچه ها ممنوع شد، یک روز هم آمد که قلکم شکست، پول هایش را درآوردیم و رفتیم خرج کردیم دیگر قلک هم نبود، اما با بزرگ شدن ها مسائلم بزرگ شد، آن وقت می بایستی یک کاری کرد، حالا چه کار کنم؟ در ذهنم مثل کوزه های ترشی و مربای مادرم، کوزه های سبز و آبی داشت، گردن باریک بقیه اش هم خمره ای، و کوزه سرکه مادربزرگم، من هم آمدم یک کوزه های برای خودم در ذهنم آفریدم، در یکی لحظه های تنهایی ام را می انداختم، در دومی لحظه های عصبانیتم را می انداختم چون ما نمی توانستیم ابراز کنیم، بزرگتر ها می گفتند زشت است، در یکی به من می گفتند تو بچه بزرگ هستی مودب باش از این بازی ها صرف نظر کن، بابا من هم به خدا بچه ام بچه بزرگم چیه؟ حرص می خوردم و می انداختم در این یکی کوزه، از معلمم که قضاوت نادرست کرده بود عصبانی بودم به معلم جرات نمی کردیم حرف بزنیم که، با پس گردنی می انداخت بیرون و نتوانستم جواب بدهم آن یکی را هم در یک کوزه دیگر، خلاصه به همین میزان هرچه بزرگتر شدم کوزه هایم هم بزرگتر شد، خیلی هایتان اسیر کوزه هایتان هستید، بدبخت کوزه هایتان هستید، بیمار کوزه هایتان هستید، خیلی هایتان نمی توانید راه بروید مثل من، حالا می گویم چرا؟ با من بیایید تا به شما بگویم چرا، خلاصه همین طور که بزرگتر شدم کوزه هایم هم بزرگتر شدند، در نتیجه مسائل درون آن هم اساسی تر شد، این ماه رمضان، این روزها و خلصه هایی که داشتم، یعنی گاهی اوقات همان طور که نشسته بودم دیگر در این دنیا نبودم و این کلام را خانمی که در منزل من از صبح تا عصر زندگی می کند می گفت که حاج خانم اکثر مواقع شما زنده نبودید می گفتم یعنی چه؟ یعنی بدنم یخ بود؟ می گفت من نمی دانم فقط می دانم زنده نبودید، درکی از ماجرا ندارد و راست هم می گفت، در خلصه هایی که داشتم سبب شد بفهمم چرا این قدر پشتم درد می کند، استخوان هایش درد می کند بفهمم اگر خمیده شدم برای چیست؟ من مگر این شکلی بودم با شما آشنا شدم؟ 50 کیلو وزن سه تا بچه داشتم، امروز ببینید! همه کوزه دارها حواستان را جمع کنید با من بیایید، فهمیدم که این کوزه های سنگین خیالی را دائم روی پشتم حمل می کنم با خودم می برم و خیلی چیزهای دیگر، خیلی سخت بود اما اراده ام را قوی کردم، از خدا حمایت درخواست کردم گفتم علیرغم همه کارهای زیادم هر روز یکی از این کوزه ها را می آورم جلو و دانه دانه از داخلش در می آورم، می دانید که ما وقتی دلتنگی هایمان را یک گوشه ای قایم می کنیم، به مرور سنگ می شود؟ هر کدام از دلتنگی هایم که در اثر مرور زمان شباهت زیادی به یک تکه سنگ داشت را پیدا کردم بیرون آوردم با دقت نگاهش کردم، مهم این است که ببینید، نبینید فایده ندارد، با دقت نگاهش کردم و بسیار تأسف خوردم این همه سال آن ها را در کوله بارم حمل کرده بودم پس دانه دانه جوری پرتاب کردم که دیگر نتوانم ببینمشان، آخر سر هم کوزه آن روز را شکستم. هر روز این ماه رمضان با یک تلخی آغاز شد چون کوزه آن روز را نگاه می کردم چون حتی بسیاری از سنگ های کوزه ها را فراموش کرده بودم مال چیست، من از چه ناراحت شده بودم؟ که در این کوزه سنگ انداختم؟ آخر بیمار روانی برای چه این ها را نگه داشتید؟ می دانید چند نفر شما بیمار روانی هستید؟ عادت به خودآزاری دارید؟
صحبت از جمع: تجربه ای که من خودم داشتم وقتی ناراحتی ها و مشکلاتی که مرا آزار می دهد و بیمار می کند وقتی آن ها را نوشتم نگاهش کردم و خط زدم گفتم برو، و این نوشتن بیشتر به من کمک کرد.
استاد: بسیار عالی چه قدر این ها را گفتم؟
خلاصه هر روز این ماه رمضان با یک تلخی آغاز می شد چون حتی خیلی از این سنگ ها را می آوردم بیرون این سنگ چی بود؟ از چه چیزی عصبانی بودم؟ از چه چیزی ناراحت شده بودم؟ یادم نمی آمد اما در همه این سال ها حلش کرده بودم، ولی وقت افطار شادی بسیار بزرگی در قلبم بود چون روزم را مفید گذرانده بودم و بسیار به درگاه پروردگار شاکر بودم که به من کمک کرد تا چشمم به روی دنیا بسته نشده بارهای سنگینم را بیرون بریزم، من با این بارهای سنگین از پل صراط چه طور می خواستم رد بشوم؟ هر روز سبک تر و سبک تر و سبک تر شدم اما محبتم نسبت به پروردگار سنگین تر و سنگین تر و سنگین تر شد. یک شبی ، مثل همه ی شب های دیگری که تا سحر بیدار بودم، چون من تمام ماه رمضان یک شب هم نخوابیدم همه را تا سحر بیدار بودم، همان طور که نشسته بودم روی مبل لحظه ای خیلی کوتاه یک خواب خیلی سبک مرا فرا گرفت توی آن خواب چیز عجیبی دیدم، دیدم ذرّات نوری بسیار کوچک از سطح زمین بلند شد به صورت دسته جمعی به سمت بالا در حال حرکت بود، بالا و بالا و بالاتر رفتند، راهنمای من که همیشه در خواب ها در کنارم هستند فرمودند می دانی این ها که هستند؟ گفتم نه، گفت این ها بندگان عاشق پروردگارند که این ها هم عاشق اند هم مسیر بندگی را پیدا کردند؛ ؛ در ماه رمضان این ها را به سوی خدایشان دعوت کردند، نگاه کن، همه رفتیم بالا در یک جا تجمع کردیم، راهنمای من فرمود پروردگارمان جبرائیل بزرگ ملائک را مخاطب قرار فرمودند (جبرائیل بالاترین ملک پروردگار است) و به ایشان گفته است من این بندگانم را دوست می‌دارم، تو هم دوست بدار. جبرائیل به همه ی ملائک که زیر دست ایشان امر می برند و کار می کنند فرمود: ای ملائک شما هم این بندگان را تا زمین همراهی کنید و آن ها را دوست بدارید تا به واسطه آن ها محبّت الهی در زمین جاری شود. چه قدر زیبا بود هرچه قدر بگویم کم گفتم، موقع برگشت هرکدام از این ذرّات نوری تبدیل به یک پروانه ی بسیار کوچک نورانی شده بودند که روی بال یک فرشته نشسته بودند و با آنها به زمین برگشتند و این چنین تقدیرشان را خداوند رقم زد همنشینی با ملائک تا پایان سال. چند نفر از شما موفق شد مَلک بگیرد؟ حالا یک توصیه دارم برای آن هایی که دلشان می‌خواهد مورد محبّت و توجّه آدم های دیگر قرار بگیرند، دیدید بعضی از آدم ها دائما دلشان می خواهد جوری شود که آدم های دیگر این ها را دوست داشته باشند من می خواهم رازش را به شما بگویم، می دانید سال های قبل آدم های بی معرفتی بودند که می‌گفتند که فلانی یک ذکرهای مخصوص دارد که فقط خودش می خواند به هیچکس نمی گوید که مبادا بقیه بالا بروند! به همان روزها و شب هایی که گذراندم هرگز چنین چیزی نداشتم. این جور آدم ها را من دیده ام در این مسیر به هر کاری دست می‌زنند، به خدا پول‌های زیاد خرج می‌کنند، بازار دعانویسان را داغ می کنند پول می‌دهند دعا می گیرند، چی چی بدی گربه را کیسه می‌کنند در جیبشان می گذارند! شرط اول: بندگی خداست نه غیر خدا، کسانی که بندگی خدا را می کنند و خداوند را محب هستند و دوست می دارند، این ها به عالم بالا دعوت می‌شوند وقتی به عالم بالا دعوت شدند از آن جا بارش محبت خداوندی بر روی آن ها هدیه می شود و به پایین می آیند همان طور که من در رویایم دیدم، نتیجه: یعنی این که عشق و محبت از عرش الهی به فرش نازل می شود اگر تو بخواهی محبوب خلق بشوی اول باید محبوب خالق بشوی، کاری کن که محبوب خدا بشوی، خدا چه می خواهد؟ می خواهد بنده باشی، می گوید فقط مرا دوست بدار مرا ستایش کن و سبحان الله بگو به غیر از من به هیچ کسی رو نیاور. می دانید من هر شب چه کار می کنم؟ از سفر قم تا به الان تمام مدت این کار را کرده ام، من به ذکر الله صمد توصیه کردم بعد این جا به بقیه هم گفتم، هر شب 1001 الله الصمد می گویم و در انتها می گویم بار پروردگارا به حق بی نیازیت به حق صمدیّتت قسمت می‌دهم من و بچه هایم و خانواده ام را در پناه بی‌نیازی خود قرار بفرما، دست نیاز ما را از بندگانت کوتاه، فقط به خودت نیازمند قرار بفرما، آمین یا رب العالمین. شما هم یک تسبیح بدست بگیرید و ذکر کنید. پس هر کسی می‌خواهد بین خلق خدا محبوب باشید باید بداند عشق باید از عرش به فرش بیاید، چه طوری می آید؟ وقتی تو بنده ای وقتی تو عاشق خداوندی تو را به بالا دعوت می کند وقتی رفتی بالا ملائکی را برایت مامور می کند با یک دریا محبت تو را به پایین می فرستد مردم جذب آن محبت ملائک می شوند و جلو می آیند.
برای این که ماه های پیش رویتان یک رنگی از ماه رمضان داشته باشد چه فکری کردید؟
صحبت از جمع: 2 تا چیز را که شما گفتید را سعی کردم تو ذهنم نگه دارم، یکی این که سعی کنم با همه مهربان باشم بدون این که ظاهر و باطن و رفتار آن آدم برایم مهم باشد و یکی هم تصمیم گرفتم این زبان را بیشتر کنترل کنم، تو شب های قدر گفتید که زبانتان به حق باز بشود و درست، سعی کردم حواسم باشد.
صحبت از جمع: من هنگام خروج از ماه رمضان یک عهدی با خودم بستم که با خلق خدا در صلح باشم چون هم آزار می دهم هم آزار می بینم امیدوارم که اتفاق های خوبی بیفتد.
صحبت از جمع: می خواستم یک کار را انجام بدهم قبلش خیلی فکر می کردم، این برای من آدمی که عجول و صبرش کم است خیلی خوبه. یک چیزی را که دریافت کردم از ماه رمضان و به وضوح متوجه شدم و این لطف الهی به من بوده وقتی قرآن و نهج البلاغه می خوانم برایم روشن است و می فهمم.
استاد: خیلی خوبه بعد به مرور زمان این فهم هی بازتر میشود.
ادامه صحبت: یک چیزی که خیلی برایم جالبه از بعد از ماه رمضان با دوستانی که معاشرت دارم وقتی صحبت می کنیم وقتی یک حرکتی می بینم اصلا پرخاش و تندی نمی کنم یا نمی خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم چون هنوز لیاقتش را بدست نیاوردم ولی می گویم خدا تو قران این را گفته، حضرت علی(ع) در نهج البلاغه این را گفته، چیزی که قبلا خودم را می کشتم شاید چیزی یادم می آمد ولی الان... خیلی با خدا رفیق شدم.این از برکات ماه رمضان بوده امیدوارم که ادامه بدهم.
استاد: بسیار عالی، جنگ های درونی را که تمام بکنید در آرامش زندگی می کنید بعد از سالیان دراز در آرامش از دنیا می روید و در آرامش در دنیای دیگری برمی خیزید.
صحبت از جمع: من دو تا از بستگان خیلی نزدیک را که خیلی مرا اذیت کرده بودند و هیچ جوری این ها را نمی بخشیدم هر موقع هم می دیدم آزار می دیدم و یک موقع یک کاری هم می گفتند انجام بده، انجام می دادم ولی نه با رضایت ، در شب نوزدهم که جوشن کبیر می خواندم از ته قلبم جفتشان را آن چنان بخشیدم که دیگر وقتی می بینمشان یادم نیست که این ها چه بلایی به سر من آوردند چه چیزی به من گفتند و واقعا هر کاری هم الان می گویند با جان و دل برایشان انجام می دهم و الان آرمش را دارم.
آخرین بند گفتگوی امروزم:
برای مقابله با این دشمنان سفاک کودک کش با توجه کامل خوب دقت کنید
هر روز بعد از هر نماز 5 بار سوره مسد، تلاوت کنید و به مفهوم سوره هم توجه کنید.
که بدانیم عاقبت این چنینی برای این سفاکان کودک کش تقاضا می کنیم.
و هر روز یک تسبیح امن یجیب کامل بگویید
از خداوند عاجزانه برای برداشتن شر ظالمان از همه مردم این دنیا کمک بخواهید.

سوال: لطفا ذکر صراط علی مستقیم را کامل بفرمایید
استاد:من خودم این طور ذکر می کردم عَلِیٍ صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٍ، اما سرچ کردند از سخنرانی آقای دانشمند و جاهای دیگر دیدند که صِرَاطٌ عَلِیٍمُسْتَقِيمٍ، صِرَاطٌ مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ اللّهُمَّ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ،
واقعیتش این است که خیلی فرقی نمی کند و چه قدر این ذکر زیبا و بزرگ است من این را تجربه کردم، می گوید صِرَاطُ عَلِیٍّ مُسْتَقِيمٍ صراط راه مستقیم را می گفتیم راه اصلی خدایی را می گفتیم که علی آن صراط مستقیم است، صراط مستقیم چیست؟ صراط آن راهی است که ما را به مالک روز جزا می رساند بعد می گوید خدایا من از تو درخواست می کنم که إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ
صحبت از جمع: خواستم بابت 19 بسم الله که برای شروع افطار در ماه رمضان گفتید تشکر کنم من اولین باری بود در کل عمرم که سی روز ماه رمضان را فیزیکی و روحی و اعصابی کم نیاوردم روزه ام را کامل گرفتم.
استاد: آفرین من هر وقت بچه ها سفر می روند و وقت برگشتن همیشه اصرار دارم وقتی حرکت می کنید به من بگویید، گفتم این دفعه به آنها بگویم چرا این را می گویم، من وقتی که شما می خواهید حرکت کنید بلافاصله صدقه می گذارم وقتی صدقه می گذارم چون شما را به خدا می سپارم خداوند یک سکینه خاطر و یک آرامشی به من می دهد اگر می خواهید قلب من آرام باشد به من خبر بدهید وگرنه من چه کار دارم با شما یا موقع برگشتن می خواهید حرکت کنید بگویید من صدقه می گذارم آن صدقه ها برای من یک دنیا آرامش خاطر است امنیت قلبم است چرا؟ چون آن عزیزم آن چیزی که برایم مهم است به کسی سپردم که از آن بالاتر وجود ندارد تمام. هیچ کس نمی داند من توی این چهار پنج سال گذشته شب ها که از رختخواب بلند می شدم چه طور بلند می شدم چند ماه پسرم پیش من بود ولی تا کی؟ یک جایی رسید به خودم گفتم دیگر پاشو تو بسم الله الرحمن الرحیم داری، گم کردی؟ هنوز هم بلند می شوم باور نمی کنید گاهی اوقات بلند می شوم از اتاقم تا سرویس بهداشتی خیلی کم است سه دفعه می خورم به در و دیوار بعد خودم هم می خندم می گویم من تو را صدا کردم فکر کنم تو خوشت می آید من به در و دیوار می خورم عیب ندارد اگر خوشت می آید باشد بگذار بخورم به در و دیوار تازه با خدا مزاح هم می کنم خیلی هم عالی است خیلی هم فضای خوبی است به هر کی بگویم شاید به او بربخورد شاید از من دلگیر بشود، منم و خدا به بقیه چه؟ عالی است کیف کن خدا چیزی را به تو داده است که کیف کنی مراقب سلامت جسمتان باشید هر از گاهی نیاز است یک آزمایشی یک تستی حتما انجام بدهید برای شما واجب است، سلامت جسم اگر وجود نداشته باشد سلامت روح امکان پذیر نیست جسمتان را سالم نگه دارید تا بتوانید در پناه آن جسم تمام تجربیاتی که خداوند بر شما مقرر کرده است که با آنها در دنیا کسب کنید و پیش او برگردید بتوانید انجام دهید روح خدا در من و شماست برای چی؟ برای این که تجربه کنید خوردن پرتقال را نه این که معده درد کنید که اصلا نتوانید بخورید! مگر نگفت آدم را آفریدم برای این که شناخته شوم، این ها تعمق دارد باید به این ها فکر کرد، وقت دیر است معلوم نیست چه قدر دیگر وقت داشته باشیم این طوری دور هم جمع بشویم بعد هم از این حرف ها بزنیم حالا هر کی من را ببیند می گوید خانم تو ده - پانزده سال پیش یادت است چه می گفتی حالا چرا این جوری می گویی! اشتباه کردم گفتم کاش آن موقع آن ها را هم نگفته بودم همان موقع هم از همین ها گفته بودم شاید پر ثمرتر بود.

نوشتن دیدگاه