منو

شنبه, 06 مرداد 1403 - Sat 07 27 2024

A+ A A-

من کیستم بخش چهارم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: من کیستم
  • بازدید: 49

بسم الله الرحمن الرحیم

به خاطر می آورید چند سال پیش در یک گفتگویی شما را دعوت کردم که بیایید برویم تماشاخانه ی دنیا، بنشینیم و به سن این تماشاخانه نگاه کنیم، برای خودش یک سیری بود برای من که یک سیر خاص بود برای شما چه طور بود؟ بعد از شنیدن آن گفتگو چه قدر به این مسأله فکر کردید؟ چه قدر خودتان را روی آن سن دیدید؟ سن آن جایگاهی است که بازیگران، نمایش را روی آن اجرا می کنند، نمی دانم چه قدر در احوالات شما موثر بود. در پی جلسه قبل و گفتگوهای عزیزانمان در آن جلسه، اگر به خاطر داشته باشید دو نفر از دوستانمان که هر دو مادر دخترهای کوچولو هستند، در احوالات مادری شان گفتگو کردند و صادقانه هم حرف زدند، من وقتی کلام ها صادقانه به گوشم می رسد آن را رها نمی کنم می روم می نشینم، تمام آن چه را که شنیدم بالا می آورم دوباره از اول می شنوم، فکر نکنید وویس می گذارم یا صداها را گوش می کنم اصلاً و ابداً، خودم، فلانی چی گفت؟ دانه دانه این ها را گوش می کنم. دوباره یک نیمه شبی دیگر در یک سکوت شبانه، آرام آرام در باز کردم، در کجا را؟ در تماشاخانه ی دنیا را، به آن تماشاخانه دوباره ورود کردم در سکوت نشستم و پرسش هایم را در ذهنم مطرح کردم، منتظر پاسخ ماندم، خدا حفظ کند یکی از دوستانمان را، تا آن زمانی که می توانست به جلسات بیاید، الان دیگر شرایط جسمی اش اجازه نمی دهد برای او سخت است، ایشان می گفت من از خانه مان که راه می افتم پرسش هایم را یکی یکی در ذهنم ردیف می کنم اینجا که می نشینم شما به همان ترتیب پرسش های من را جواب می دهید، شما چه طور صدای من را شنیدید؟ گفتم من من که نشنیدم، گفت خب پس چه طوری جواب می دهی؟ گفتم آن کسی که جواب را به من می دهد، او صدای تو را شنیده است، بعد به من می گوید خب حالا راجع به این و راجع به آن بگو. من معمولاً پرسش هایم را در عالم خودم مطرح می کنم، ساکت می نشینم منتظر پاسخ می مانم بعد از این که سکوت کردم یک بزرگی فرمود: آدم ها براساس انتخاب هایشان نقش هایشان را بر می گزینند و با آن نقش ها ادامه ی مسیر می دهند اما غافل هستند که بعضی از نقش ها بعد از این که انتخابشان کردی تا پایان عمر انسان، انسان را همراهی می کنند دیگر جدا نمی شوند و آدمی در دوره های مختلف مجبور است نقشش را به روز کند. شما وقتی موبایل می خرید، چند سالی که استفاده می کنید مجبور هستید آن را به روز کنید وگرنه دیگر کفاف کار شما را نمی دهد نقش ها هم همین طور است، به این جای این حس که رسیدم یک باره سن تئاتر دنیا تبدیل شد به یک صفحه خیلی بزرگ تصویر، شاید به بزرگی این دیوار روبه روی من، در آن صفحه تصویر خودم را دیدم در حالی که سر نماز نشسته بودم وگفتم خدایا می شود به من هم بچه بدهی من هم دوست می دارم که بچه داشته باشم، به خصوص که ابتدای زندگی مان یکی دو مورد به مشکل جسمی برخورد کردم و سقط شد، نتیجتاً دل نگران شدم، به هیچ کسی هم هیچ چیز نمی گفتم من سر نماز نشسته بودم و دعا می کردم که خدایا می شود به من هم بچه بدهی، بعد از آن باردار شدم فرزندی به دنیا آمد، من یک دختر خیلی فعال و پویا بودم، معلم مدرسه بودم، دانشجوی یک رشته فنی دانشگاهی بودم در عین حال لباس هایم را هم خودم می دوختم چون خیاط بودم تازه توربافی با قلاب هم می کردم، از آن خنده دارتر راننده هم بودم، یک پیکان آجری دولوکس زیر پای من بود، حتی از این شهر به آن شهر با خانواده ام سفر هم می رفتم و رانندگی اش را هم خودم می کردم، تازه از همه مهم تر اهل مطالعه بودم، همیشه یک کتابی در دستم یا در کیفم بود می خواندم، تکه تکه آن کتاب را برای خودم تحلیل می کردم، با مداد تحلیل هایم را زیر آن می نوشتم و عشق می کردم یعنی اگر یک سینه ریز طلا برای من می آوردند به این اندازه عشق نمی کردم که کتاب را بخوانم و برای خودم تحلیل کنم، حض می کردم، حالا دنیای من را ببینید اما یک باره با ورود فرزندم به این دنیای زمین همه چیز دگرگون شد، یکی یکی همه کارهایی را که با شوق فراوان انجام می دادم مجبور شدم ترک کنم حتی درس و مشق دانشگاه را هم رها کردم، وقتی که از دانشگاه علم و صنعت انصراف دادم، رشته الکترونیک، مهندسی برق می خواندم، خدا می داند تا چه مدتی شب ها در سکوت در رختخوابم گریه کردم، من پشت میز نشینی مثل شما را خیلی دوست داشتم، عاشق این بودم که بنشینم و برایم حرف بزنند من هم گوش کنم، کلاس درسم هم باشد ولی بالاخره مجبور شدم بین فرزندم و ادامه تحصیلم، بچه ام را انتخاب کنم چون با وجود ساعت های زیادی که بیرون از خانه می ماندم نمی توانستم مادر مهربان و همراهی با فرزندم باشم، بسیاری از کارهایی را که می کردم ترک کردم تنها چیزی را که نگه داشتم معلمی بود، معلمی هم تعهد من به آموزش و پروش بود، این را در دستور کارم نگه داشتم، مطالعه کتاب را هم کم و بیش اما بعد از نیمه شب وقتی بچه می خوابید از زمان خوابم می زدم، این خانه قدیمی پدرم در طبقه دوم یک راهرویی داشت در اتاق را می بستیم و با همسرم دوتایی می آمدیم در راهرو، یک دانه چراغ کوچک روشن می کردیم و با هم کتاب می خواندیم، خیلی سخت بود اما منطقی و عاقلانه قبول کردم وظیفه فعلی من بودن و همراهی با فرزندم است، وقتی این پذیرش را در خودم پیدا کردم، آرام و راضی و خوشحال شدم، با چه امیدی؟ به این امید که، برای آن افرادی که بچه کوچک دارند می گویم، روزهایی خواهد آمد که بچه ها بزرگ می شوند، این جا صفحه تصویر تکه تکه شد، دیدید گاهی اوقات در تلویزیون نشان می دهد، مثلاً 3 تا تصویر در صفحه تلویزیون کنار هم، از این می رود در آن و از آن می رود در آن یکی، صفحه ی تلویزیون چند قسمت شد، من یک دفعه از صفحه اول عبور کردم و رفتم به صفحه دوم، نقش مادری تمام شد؟ نه تمام نشد که، شکلش تغییر کرد، بچه ها بزرگ شدند مسائل آنها هم بزرگ شد پس حفاظت و پشتیبانی من مادر هم می بایست بزرگ شود، اگر کوچک می ماند یک افتضاحی به پا می شد که بیا و ببین، که الان در خیلی از خانواده ها این افتضاح به پا هست. بار سنگین تر و پر از گفتگوهای اعتراض آمیز نوجوانان برخوردشان با من مادر، سخت بود با خودم فکر کردم، سن بالا می رود و این ها حل می شود، آدم همیشه امیدوار است دیگر، باز به قسمت بعدی از این صفحه رفتم، بعد از گذران این مراحل پی بردم نقشی را که از اول انتخاب کردم تمام شدنی نیست بلکه فقط عوض شدنی است، تا پایان عمرم هم ادامه خواهد داشت، چرا؟
چون رشته ای بر گردنم افکنده دوست / می کشد هرجا که خاطرخواه اوست.
نقش مادری و نقش پدری مانند نقش خدایی است، نقش خدایی ممکن است تمام شود؟ هرگز، پیوندی ناگسستنی است، آن وقت بود که با خودم تازه اندیشیدم عجب، این هم نقش زیبایی است و تا پایان عمر مرحله به مرحله من را سرگرم می کند، چه چیزی بهتر از این نقش همسری، خواهری، برادری، استادی، شاگردی، پدر و مادری، این ها تا پایان عمر همسفر ما هستند حتی اگر پیوندها را با قیچی ببریم، دیدید بعضی از خانواده ها به نقطه ای می رسند که دیگر مجبور هستند علی رغم پیوندهای خونی، پیوندهایشان را پاره کنند و می برند اما آثار سوء آن باز هم باقی می ماند پس بهتر است این ها را بشناسیم، راه حل منطقی در تعامل با این ها پیدا کنیم. یادتان می آید در جلساتی به دفعات اشاره کردم به رنگین کمان، رنگین کمان خیلی زیباست، پسران من در تابستان ها به همراه پدرشان از خواب ناز تابستان ها می زدند، از میدان بهارستان می رفتند و رنگین کمان ها را می دیدند، پدرشان می گفت بیایید و ببینید، خوششان می آمد چون قشنگ است، هیچ وقت مرز مشخصی برای پایان یک رنگ و شروع یک رنگ دیگر پیدا نمی کنی، محال است، به کلام دقت کنید؛ رنگ ها نقش های مختلف و اساسی در دنیا هستند، رنگ های رنگین کمان همیشه هستند، تغییر هم نمی کنند شاید کمی کم رنگ تر شوند یا کمی پر رنگ تر اما مهم این است که هستند، مهم بودن آنها است. پس نقش ها را باید بازی کرد، دقت کردید، این را بی خود نگفتم، برای این گفتم که بدانید وقتی رنگ های رنگین کمان همیشه هستند و آن را به نقش ها تشبیه کردم پس نقش ها هم همیشه هستند پس نقش ها را باید بازی کرد، بهتر بگویم، باید اجرا کرد، این اجتناب ناپذیر است اما مهم این است نقش ات را چه قدر درک می کنی و می فهمی؟ چه قدر برای اجرای بهتر این نقش خودت هزینه می کنی؟ این طوری بگویم که از اول چگونه نقش ات را انتخاب می کنی؟ چون مهم است که نقش دنیایی شما بر چه الگو و بر چه میزانی انتخاب می شود، می گوید من هم می خواهم بچه داشته باشم، خب داشته باش، چه اشکالی دارد؟ من هم می خواهم شوهر کنم، شوهر کن، من هم می خواهم زن بگیرم، خب زن بگیر، چه اشکال دارد؟ چی بهتر از این، چی والاتر از این، ولی برای انتخاب شوهر، برای انتخاب همسر، برای این که چگونه باردار شوی، چگونه بچه را بزرگ کنی، چگونه با او در تعامل قرار بگیری، چه الگویی داری؟ همین؟ من هم می خواهم شوهر کنم! خیلی قدیمی ها دختر ۱۰ سالش بود شوهرش می دادند ذوق می کرد بالا پایین می پرید چون لباس هایش خوشگل بود شیفون داشت پف می کرد تاج می گذاشتند سرش برایش طلا جواهر می خریدند و الی آخر، خیلی برایشان جالب بود آنها این جور نگاه می کردند، این نسل امروز نمی تواند این جور نگاه کند به درد نمی خورد، اصلا قانع نمی شود پس چه طور نگاه می کند ملاکش چیست؟ لباس نیست؟ جواهر نیست؟ خانه ماشین ویلا سفر خارج آن نیست؟ خوب پس چی هست؟ آن کسی که نقشش را بر اساس تقوای الهی انتخاب می کند مسیرش معین است خیلی سخت است ولی روشن و شفاف،‌ هیچ وقت هم نمی تواند زیرآبی برود این عیب ندارد، چی عیب ندارد؟ مگر می شود؟ اما آن کسی که فقط میزان برایش فقط دلبستگی های دنیایی است و این که چه قدر می تواند از این دلبستگی های دنیایی بهره مند بشود و از هر طریق دست و پا می زند که به آن برسد چه اتفاقی برایش می افتد؟ در هر نقشی برود در حسرت، حسد و آتش آرزوهایش می سوزد و گله مند است. القصه، کار به همین جا و به این نقش ها ختم نمی شود چرا؟ چون در کنار نقش های دائمی مثل پدری، مادری، خواهری، برادری، همسری، تا پایان عمر نقش های دیگری هم وجود دارد که این نقش های دیگر در دل همین نقش هاست مثل حسد، ‌بخل، برتری طلبی، خودخواهی، دروغگویی، خشم بی حد، در اکثر انسان ها این ها وجود دارد، نقشش هم وجود دارد یعنی چه؟ یکی مادر است عالی است اما در بطن وجودی اش حسادت هم وجود دارد حالا می آییم از او می پرسیم خانم شما کی هستید؟ می تواند بگوید من مادرم؟ نمی تواند،‌ چون دروغ می گوید، باید بگوید چه؟ من یک مادر حسودم، مادر حسود می تواند به بچه اش بگوید تو حسادت نکن؟ این اجازه را دارد؟ ندارد، همسران در مقابل هم اگر وظایف طرف مقابل را دائما سبک سنگین می کنند، تو این کار را بکن من آن کار را بکنم، تو این جوری باش من آن جوری باشم، مگر می شود، تو این کار را بکنی من این کار را بکنم، نداریم، همسران یادشان باشد در کنار نقش همسری کدام نقش از نقش های دیگر را هم دارند. یک بنده خدایی برای همه چیز دروغ می گفت،‌ این را دارد می بیند آب دارد می گفتی آب دارد؟ می گفت نه، می آمدی جلو می گفتی بابا این که داخلش آب است چرا می گویی نه؟ می گفت اگر می گفتم آب دارد شما نمی آمدید نگاه کنید، یعنی دروغ با خونش عجین است، مرد یا زنی اگر بدبین یا شکاک است، چه به جا چه نابجا،‌ در بعضی اوقات فرد مقابل کاری می کند که زمینه این شک را به وجود می آورد ولی تو که در آن ماندی بدبختی،‌ او جواب حساب خودش را می دهد، اما تو که ایستادی، زیر پایت سیریش (چسب) خورد همان جا ماندی، حالا اگر از او بپرسیم تو کی هستی؟ باید چه بگوید؟ بگوید: من زن یا مردی هستم در نقش همسری شکاک و بدبین، اگر نگوید دروغ می گوید، دروغگو دشمن خداست. در زمان نوجوانی ام از بزرگتر ها می شنیدم می گفتند هر کس در هر شغلی وارد بشود در مرور زمان شکل شغلش می شود، بد می گویم؟ بارها تجربه کردیم در اطرافیان دیدیم، من خیلی به این جمله فکر کردم یک بچه کوچک که بودم هرچه می گفتند فکر می کردم هنوز هم دارم فکر می کنم تا پیدایش نکنم رهایش نمی کنم، خوبست بد است همینم که هستم،‌ تو کی هستی؟ من آدمی ام که هرچه را می شنوم اندیشه می کنم، من با خودم فکر می کردم آن موقع ها شغل رنگ و لباس ندارد که، آن موقع که ما شاگرد مدرسه بودیم روپوش ارمک می پوشیدیم، یقه سفید پلاستیکی هم می انداختند دور گردنمان می رفتیم، مدرسه لباس داشت معلوم بود بچه این دبستان است اما شغل آدم بزرگ ها لباس و طرح خاص نداشت تا روی اندام صاحب شغل سوار بشود و او را با آن شکل بشناسند، من اولین باری که به این مطلب خیلی فکر کردم دیپلم گرفته بودم، پدرم یک دوستی داشت می آمد منزل ما وقتی فهمید من دیپلم گرفتم پدرم گفت این دختر من خیلی فعال است دوست دارد که مشغول کار بشود گفت می خواهد برود هوانیروز؟ توضیحی داد و فهمیدم یک محیط ارتشی باید باشد گفتم می روم چه اشکالی دارد؟ من از هیچ چیزی جا نمی مانم،‌ گفت باید ماشین نویسی درجه یک داشته باشی در کادر دفتری،‌ نه کادر ارتشی، گفتم می روم می گیرم،‌ هنوزم دیپلم ماشین نویسی درجه یکم در مدارکم است، گرفتم، درست شبی که ایشان آمد گفت مدارکت را بده من ببرم و برایت کارت را راه بیاندازم گفتم صبر کنید بگذارید فکر کنم همان شب فهمیدم اگر بروم هوانیروز شکل هوانیروزی ها می شوم، محیط، محیط ارتشی ست، من مثل ارتشی ها می شوم بعد با خودم گفتم تو دوست داری ارتشی بشوی؟ فامیل ارتشی هم داشتیم خوشم نمی آمد ، از شیوه گفتگو و زندگی کردن هایشان خوشم نمی آمد، در کمال حیرت قبول نکردم، دقت می کنید؟ چرا؟ امروز می فهمم ماهیت شغل ها چیزی ست که با شخصیت آدم ها عجین می شود به مرور این ماهیت در افعال و در رفتار آدم ها ظهور می کند، املاکی ها وقتی حرف می زنند به آنها نگاه کنید از 2 کیلومتری معلوم است این بابا املاکی ست، نحوه گفتگویش را می گویم، می خواهد یک ملکی را جوش بدهد یک ملکی را بالا ببرد، یک ملکی را پایین بیاورد، برای آگاهان و عاقلان در دنیا یک نظر به افعال و رفتار آدم ها کافی ست بگویند طرف چه کاره است؟ حالا یک نکته قابل توجه؛ می گوید خب بابا بالاخره این کارش تمام شد بعد از ۳۰ سال بازنشست می شود، بله بعضی ها سی سال که شد بازنشست شدند از آن محیط کاری که خارج شدند سال هایی طول می کشد یواش یواش کمی کمرنگ می شود با توجه به محیط جدیدی که در آن قرار می گیرند در آن جا نقش دیگری از خودشان بروز می دهند، اما یک عده ای هستند که آن چنان در نقش ویژگی های شغل قبلی فرو رفتند که بعد از انفصال خدمت تا پایان عمرشان همان گونه خواهند ماند، دقیقا مثل ارتشی ها همیشه صاف هستند، خیلی شخصیت جالبی اند، بد نیست، مهم این است تو دوست داری یا نه؟ بعد کاش فقط این باشد لحن شان همیشه پر از دستور و تحکم است عین آن زمانی که در سربازخانه به سربازهایشان می گفتند از سربازهایشان سلام نظامی می خواستند الان همسرش هم باید سلام نظامی بدهد، بدون این که دستش را ببرد بالا همیشه آماده خدمت آقا باشد، با تعریف هایی که بیان کردم می خواهم از همه شما بپرسم «تو کی هستی» وقتی خودتان را نگاه می کنید ده ها نقش در خودتان می بینید در بعضی ها، عیب ندارد نمی خواهیم هر 10 تا را بگویید آن موردی که از همه بارز تر است و خیلی پرنورتر است آن را بیان کنید، صادقانه به خودتان نگاه کنید اگر دوتا یا بیشتر نقش دارید چه دائمی چه غیر دائمی اگر چندتا نقش پایین تر غیر دائمی هم دارید در خودتان که همه باهم در حرکتند یک بار بیان کنید از آن رازگونه بودن درونتان خارج می شود شما هم نجات پیدا می کنید.
صحبت از جمع: می دانیم که ما نقش های زیادی داریم، نقش های خوب، نقش های بد، نقش هایی که دلمان نمی خواهد کسی بفهمد و در وجودمان هست، کلا آدم شادی هستم و دوست دارم هرجایی هستم باعث شادی دیگران بشوم یا کمک کنم یک مدت است تصمیم گرفتم و از خداوند هم کمک می خواهم که نامرئی زندگی کنم چند باری امتحانش کردم و خیلی تاثیرگذار بوده است در درجه اول باعث خوشحالی خودم شده است مثلا اگر کاری کردم به هیچ وجه آن را مطرح نمی کنم که مثلا به فلانی مبلغی پول دادم یا کاری را برای کسی انجام دادم و این کار بر اعضای خانواده هم موثر بوده است مخصوصا همسرم.
استاد: دوستمان می خواهد بگوید من همسر و مادری هستم که در تمامی لحظات شادم چه دیگران باشند و چه نباشند و در عین حال هر کاری که می توانم انجام بدهم را انجام می دهم ولی آن را بازگو نمی کنم نه این که توقع ندارم، توقع نداشتن یک چیز دیگر است، شما وقتی می گویی نامرئی یعنی این که من هیچ وقت نمی فهمم که دوستمان قبل از ورود من صندلی من را مرتب کرد یا این جا را تمیز کرد.
ادامه صحبت: حتما، با نوشتن دارم سعی می کنم پیدایشان کنم و در این یکی مورد که پیش رفتم خیلی برایم تاثیر گزار بوده است که بابا این دهان را ببند و سکوت کن راضی باش، خود رضایت بسیار آرامش می آورد.
استاد: بسیار عالیست منتها همیشه نمی توانی این گونه بمانی اگر آن نقش های درجه دو دیگر در وجودت باقی مانده باشد.
صحبت از جمع: نقش های من، پدر، همسر، فرزند و یک نفر از اعضای جامعه و این نقش ها سخت است چون آدم باید این نقش ها را از هم تفکیک کند و هرکدام را سر جای خودش انجام بدهد و درعین حال خیلی ساده است چون همه هدف و مسیر مشترکی دارند ولی بعضی اوقات در آن تداخل هایی ایجاد می شود که باید آدم این هنر را داشته باشد از این تداخل جلوگیری کند. اخیرا تمرکزم در خانواده است که سعی می کنم تعالیمی که از شما دریافت می کنم در خانواده پیاده سازی کنم چون فکر می کنم که آن مهم ترین نقش است و آن نقش خواه ناخواه خودش تاثیراتی در جامعه و کار می گذارد.
استاد: شما چه کسی هستید؟ پدر، همسر و فرزند، این که این ها چه مرزهایی با هم دارد یک تعریف هایی دارد ولی شما فقط این نیستید، در تعاملات روزانه با آدم های دیگر، چه چیز است؟
ادامه صحبت: همکارانم قشر جوان هستند و به گفتار و کردار و واکنش هایم نسبت به مسائل مختلف توجه می کنند و من تلاش کردم به فرموده شما میزگرد را با همکارانم تشکیل بدهم و از فضای کار خارجشان کنم چون فکر می کنند تمام دنیا کار و پول در آوردن است.
استاد: اگر من بخواهم شما را تعریف کنم، یک جمله خیلی ساده می گویم: شما پدر، همسر و فرزندی هستی که به شدت کم صبر بود ولی امروز خیلی پُر صبر تراست، این خیلی مهم است که اگر آن صبوری را که آن موقع نداشتی و الان نمی داشتی شرایط خیلی برایتان بد می شد. حتی برای من هم بد می شود که خیلی از مواقع برایم اتفاق می افتد و یک دفعه با کله به سقف می خورم وما همین را می خواهیم شما کی هستید یعنی همین، اگر من از دوستمان 6ماه پیش می پرسیدم چه کسی هستی؟ می گفت: در نقش پدری و همسری ناصبور و زود جوش و شعله ور می شوم، در نقش فرزندی عصبانی حتی در نقش همکاری با همکارها بی تحمل هستم که چرا این کارها را می کنند، غلط است کارهایشان، من هم قبول دارم ولی مهم این است که غلط باشد و شما صبورانه نگاهش بکنی، اگر غلط نباشد صبور باشی خب کار زیادی نکردی.
ادامه صحبت: حالا این صبوری هم کمی اذیت کننده شده بعضی موقع ها به بی خیالی تعبیر می شود.
استاد: شما هستی که اجازه می دهی صبوریت تبدیل به بی خیالی شود ما در اینجا یک مرز داریم، ببین من چه گفتم ؟ گفتم عین صفحه تلویزیون یکباره از این خط رفتم صفحه بعدی، شمایی که مرز صبر یا صبور بودن را با مرز بی خیالی قاطی می کنی، شما که قاطی می کنی آن هایی که ملاحظه شما را می کنند آن برداشت را دارند
ادامه صحبت: در مسائل مختلف از نظر زمانی صبر های مختلفی را می طلبد و ممکن است 4 یا 5 ساعت صبوری کنی تا نتیجه آن را ببینی یا حتی چند روز یا چند ماه باید صبوری کنی، خب این را شما می دانی، طرف مقابل این را نمی داند و منتظر است شما واکنش نشان بدهی ولی آن زمان واکنش نیست.
استاد: نه، گویش محبت آمیز، گویش نه از بالا به پایین، گاهی اوقات ما فکر می کنیم من می فهمم ولی خب چه کار کنم تو که نمی فهمی من چه طوری به تو توضییح بدهم، ببینید آن همان جایی است که در خانواده ها دوری به وجود می آورد اتفاقا بالعکس باید حتی المقدور فهمتان را کوچک کنید خلاصه کنید بعد در اختیار افراد روبرویتان بگذارید، تعهدتان است باید داشته باشید.
ادامه صحبت: من خیلی وقت است در محیط کارم دائما از لطفا، اگر ممکن است، خواهش می کنم، استفاده می کنم و در محیط کار هیچکس این لفظ را ندارد و بعضا وقتی لفظ من را این طور می بینند یک ذره خودشان را عقب می کشند و خجالت می کشند و بعد با یک لفظ جدید جلو می آیند ولی کلا به توصیه شما روی لفظم خیلی دقت می کنم و بعضی مواقع ترجیح می دهم سکوت می کنم می گویند چرا حرف نمی زنی، بعد حرف می زنم می گویند عرفانی شدی، آخر سر هیچی نمی گویم و می پذیرم چون با آدم های مختلفی در ارتباط هستم خیلی سخت است تشخیص بدهی که با هر آدم چگونه رفتار کرد آدم ها درون های متفاوت دارند.
استاد: یک حد میانه بگیر و تمرین کنید آدم ها را حس کنید آن وقت می بینی که چه قدر جالب است چه قدر فرد مقابلت ساده و کوچک است و شما چه قدر او را گنده می دیدی و چرا آن قدر از او انتظار داشتی، بعد به یک نقطه ای می رسی که لذت می بری.
ادامه صحبت: میز محل کارم همیشه مرتب است و یک همکاری دارم که میز شلوغ و کثیفی دارد و من چند بار به او دوستانه اعتراض کردم که مرتب باش بعد یک بار به خودم آمدم که چرا به او اعتراض می کنی این نظمش در بی نظمیش است و رفتم از او عذر خواهی کردم و به او گفتم شما هر طور راحتی من هم همان را می پسندم و خوب است شما فقط می خواهی کارت را انجام بدهی و عکس العملم برایش جالب بود و گفت سعی می کنم مرتب باشم و من گفتم من اصلا نمی خواهم مرتب باشی.
استاد: این همان حسی است که من به شما می گویم. خیلی مهم است که شما افراد مقابل تان را می بینید یا نمی بینید، حسشان می کنید یا نمی کنید، اگر حسشان نکنید اگر نتوانید آنها را ببینید و فقط خودتان را ببینید هیچ وقت موفق نخواهید شد و ناموفق از دنیا می روید.
صحبت از جمع: امروز من مادر و همسری هستم که اگر روی خودش کار نکند متوقع می شود.
استاد: پس امروز سطح توقعاتت را دیدی، طاقچه اش را بررسی کردی که چه چیزی وجود دارد.
ادامه صحبت: بله هیولا بود چون در نقش های دیگرم خیلی موفق عمل کردم، حریم گذاشتم.
استاد: شوهر و فرزند را آدم مال خودش می داند چون مالکیت سنگینی نسبت به آنها احساس می کند، حس می کند باید خیلی بیشتر توقع کند و خیلی بیشتر به دست بیاورد و به همان اندازه برایشان کار می کند ولی الان می بینی که نه اصلا این طوری نیست.
ادامه صحبت: پارسال در یکی از جلسات به من گفتید تو الان خودت را چه می بینی؟ گفتم یک اژدهایی که آتش از وجودش بیرون می زند، اژدها آتش فقط از بینی اش می زند بیرون و من از همه وجودم بیرون می زد و امروز فهمیدم که این آتش آخر دامن خودم را می گیرد و انتهایش تنهایی است.
صحبت از جمع: تا این سن که رسیدم نقش فرزندی، برادری، خواهری و همسری و پدربزرگی و در نقش پدربزرگی آن مقدار که درس می گیرم بیشتر از آن مقداری است که درس می دهم و سعی می کنم یک الگو برای زندگی آینده نوه هایم باشم. با توجه به موقعیت شغلی که داشتم و الان عوض شده، بیشتر با همسرم وقت می گذرانم، نقش همسری تبدیل شده به نقش دوستی و این تجربه در این سن داشتن بسیار جذاب بود و امیدوارم رفیق شفیقی باشم. بزرگان می گفتند ان شاءا.. پیرشوی، پیرشدن در قالب جسم را کار ندارم، پیر شدن عوالمی دارد که وقتی در آن قرار می گیری می فهمی. یک نقشی که از پدرم به یاد دارم در زمان پیری، مادرم سکته کرد، پدرم همسرش بود شد پرستارش، ان شاءا.. که همسرم این را تجربه نکند. زندگی پستی و بلندی زیاد دارد.
استاد: پدر بزرگی که بیشتر درس می گیرد، این یک نقش است و همسری که به مرحله دوستی با همسر رسیده است، در این راستا به این بنگرید، که شمایید که باید به طور مرتب تغییر کنید، اصلا با تغییر افراد مقابلت کار نداشته باش و هیچ سعی در تغییر آن ها نداشته باش، شما هستید که باید به طور مرتب تغییر کنید چون اگر در این ریل بیفتید که در این مسیر، پس نوه ام و همسرم را تغییر بدهم اصلا موفق نمی شوی، پایانش نابودی است.
ادامه صحبت: در برهه ای از زندگی ام که شاید تجربه آن چنانی نداشتم، این نقش هم ایفا کردم ولی دیدم تلف کردن عمر است به همین دلیل این مورد را کنار گذاشتم، در فکر این هستم که چه توشه ای را می توانم با خودم ماندگار کنم و با خودم حمل کنم.
استاد: اصل مهم امروز این است من چه کسی هستم؟ فردا فرداست، آینده نیامده است پس نمی شود درموردش گفتگو کرد، گذشته هم که تمام شده دیگر نمی توانیم نه عوضش کنیم و نه جبرانش کنیم، الان این مهم است؛ در این زمان من چه کسی هستم؟ این نکته را لطف کنید در گفتگو، همه توجه کنید و در دو یا سه جمله می توانید بگویید، من نیاز به این ندارم که درمورد شما اطلاعات بگیرم، خیلی برای من مهم است که امروزتان با دیروزتان چه قدر فرق کرده است، امروز موفق نسبت به دیروز پر از استرس، یک جهش در دنیای امروز کل مردم جهان، و وظیفه ما این است.
صحبت از جمع: من در نقش فرزند بودن، همسر بودن و کارمند بودن، سه خصلت که به صورت مشترک دارم: منظم بودن، متعهد بودن و مسئول بودن، هر کدام از اینها در حوزه خود، این سه خیلی برای من پررنگ است.
استاد: خیلی عالی بود خیلی مختصر، شسته و جامع، من فرزندم همسرم و همکارم در یک مجموعه کاری بین این سه نقش که در آن واحد هر روز دارم، ویژگی های مشترک پیدا کردم، من منظم و متعهد و مسئول در هر سه نقش خود هستم، حالا امروز ممکن است در نقش فرزندی مسئولیتم و اجرا می کنم، فردا در نقش همسری، فرقی نمی کند مهم این است که این هست.
صحبت از جمع: سال ها قبل استادی در شیراز یک نصیحت به ما کردند که هیچ وقت خلاف باور و فهمتان نه عمل کنید نه حرف بزنید. من فکر می کنم نقشی که در طول زندگی داشتم و دارم این است که در نقش های همسری، همکاری و شهروندی خلاف فهم و باورم عمل نمی کنم.
صحبت از جمع: من اول از همه فکر می کنم باید بنده باشم یک کاری کنم که خلاف نباشد و همه در جهت رضای خدا باشد و خدا را شکر راضیم و نقش مادری که هنوز هم ادامه دارد چون بچه ها نیاز دارند.
استاد: بنده خدایی که از آن چه که خداوند بر او وارد کرده راضی باشد خیلی راحت است حتی سختی هایی که به او ورود می کند آن سختی ها اذیتش نمی کند.
صحبت از جمع: کار دارم، فرزند هستم، همسر هستم ولی چیزی که الان هستم این است که به هر شکلی هست سعی می کنم در راه باشم.
استاد: در راه بودن را معنی کنید
صحبت از جمع: راه همان صراط مستقیم است انسان با توجه به خواسته هایی که دارد و با ویژگی های خوب و بد از این راه خارج می شود. تمام تلاشم این است هر وقت خارج می شود دوباره برگردم، همه چیز را تحت شعاع قرار می دهد.
استاد: مسیری که شما به آن صراط مستقیم می گویی مسیری نیست که ساده باشد، سرک بکشی و هوا بخوری و دوباره برگردی، این هوا خوردن به این صورت است که پدر شما خواسته ای دارد می دانی امر پدر است باید اطاعت کنی ولی حال یا وقت نداری، می گویی باشد انجام می دهم، بعد بیرون می روی ولی فردا دوباره وقتی که احوالاتت کمی بهتر شده بر می گردی، نمی شود، شما وقتی نقش همسری را اجرا می کنی و مدعی هستی که در صراط قدم می زنی و تلاش می کنی از آن خارج نشوی باید تمام جوانب وظایف یک همسر را نسبت به همسر خودش در صراط مستقیم بدانی، حوائج او را بدانی اگر می خواهی بدانی که چگونه حرکت می کنی، خوب فکر کن و بنویس وقتی واقف می شوی که از صبح بیدار می شوی به عنوان همسر آیا سلام کردی؟ بدیهی است ولی وقتی توجه می گذاری اکثر روزها سلام نمی کنی، نمی شود، آیا وقتی به عنوان یک همسر از جایت برمی خیزی به خودت واجب می دانی آب جوش را تو بگذاری و چایی را همسرت دم کند؟ نان را تو بخری و کره را همسرتان روی میز بگذارد، یک هفته بنویس که چه کارهایی انجام می دهی در پایان هر روز ببند و به خودت درصد بده، از خودت سوال کن کارهایی که انجام دادی در صراط مستقیم بود؟ به عنوان یک همسر یا یک پسر برای مادر، یا یک برادر برای خواهر، هر کدام جای خودش را دارد، می گویم همسر چون بیشترین تعامل را زن و شوهرها با هم دارند، تعامل بقیه افراد با هم کمتر است، این راه را امتحان کن و باور کن که به یک نتیجه فوق العاده شگفت انگیزی می رسی.
صحبت از جمع: با سنی که گذراندیم نقش های زیادی گرفتیم، زیاده روی در نقش ها داشتم، سعی می کنم عرضه بی تقاضا ندهم، بعضی مواقع از دلسوزی ها انسان خودش لطمه می بیند. از صدای غذا خوردن افراد ناراحت و عصبی می شوم آیا می توانم کنترل کنم؟
استاد: نمی توانی کنترل کنی، باور کن آدم های مقابلت آزاد هستند دلشان می خواهد دهانشان صدا بدهد با خودت فکر کن اگر موقع غذا خوردن شما صدا ایجاد می کردی و دوست داشتی که صدا بدهد آیا آن ها را محق می دانستی به شما ایراد بگیرند؟ من سفره هایی را در مدت طولانی شاید مدت یک ماه با چند نفر در یک اتاق و در یک محل غذا خوردم که یکی از آن ها آلرژی داشت به طور دائم آبریزش بینی خود را با دستمال محکم می گرفت من آخ نمی گفتم یکی از دوستانمان که با ما بود بد و بیراه می گفت، شما در سر سفره آروغ می زنید من حق دارم به شما ایراد بگیرم؟ ندارم، شما هم حق نداری به من ایراد بگیری چون ما خودمان را محق می دانیم که به دیگران تذکر بدهیم، این کار تو غلط است و نباید انجام بدهی، این باعث می شود یا تذکر می دهیم بقیه را می رنجانیم یا این که تذکر نمی دهیم خودمان از شدت حرص دیوانه می شویم، من این تجربه را در خودم دارم، به طور مرتب به خودم توجه می کنم چرا برای من امروز این مسئله اتفاق افتاده است علت را پیدا می کنم، می بینم وقتی پا برهنه روی سنگ تا سرویس بهداشتی می روم وضو می گیرم تا برسم به سر سجاده ام پا درد من 2برابر می شود، از لحاظ علمی هم خواندم کف های پا بسیار جای بزرگ و مهمی در اندام های انسان است، کف خانه های همه ما سنگ است، به طور دائم به فرزندانم تذکر می دهم که دمپایی پایشان کنند می گویم کمر و پاهایتان مشکل ایجاد می کند هر بار آن ها اعتراض می کنند، حرف من کاملا درست است هم از نظر علمی و تجربی، به خودم آمدم که شما یک بار توضیح بدهید که به عنوان یک آدم عاقل و باشعور چیزی را فهمیدی به فرزندانت ارائه کنی، خب ارائه کن، بعد از آن به شما ربطی ندارد چون وقتی می خواستم به آن ها تذکر ندهم انگار قفسه سینه من یک سیاهی سفت می شد، گفتم این چه کاری است؟ از زندگی ات لذت ببر وقتی احساس کردند کف پاهایشان یخ می کند و زانوهایشان درد می کند خواه ناخواه می پوشند شما به این فکر کنید که من حق ندارم دیگران را وادار به انجام کاری کنم اگر این حق را از خودتان بگیرید همه چیز درست می شود.
صحبت از جمع: من نقش هایم را دسته بندی کردم، نقش بندگی، فرزندی، خواهری و...الان نقش مادری ام در الویت قرار گرفته که در این نقش مسائلی را نگاه می کنم که در نقش های دیگر هم کمک کننده است؛ صبر، فرو بردن خشم، (محق ندانستن خود) چون خودت را که محق می دانی می خواهی نسبت به دیگران خشم داشته باشی و شنوا بودن. و در ارتباط با صدای غذا خوردن دیگران که خود من را هم در گذشته خیلی اذیت می کرد؛ یکی از عزیزانتان که موقع غذا خوردن ملچ لوچ می کند را فقط نگاه کنید حسی که پیدا می کنید؛ الهی ببین چه قدر غذا به او چسبیده است، الان که مادرم بیشتر این را درک می کنم که وقتی فرزندم با ملچ ملوچ غذا می خورد چه قدر لذت بخش است چون برای آن غذا زحمت کشیدی ناخودآگاه قربان صدقه اش هم می روی این که تکرار می شود ناخودآگاه قربان صدقه دیگران هم می روی و روی اعصابت نیست واقعا خیلی راحتم و این زندگی است.
استاد: به همان اندازه که فکر می کنیم خیلی سخت است به همان اندازه هم ساده است مهم آن است که می خواهیم یا نمی خواهیم اگر می خواهیم بسم ا... اگر نمی خواهیم بی خود خود را معطل نکنیم بگو من نمی خواهم تمام، خیالم آسوده.
صحبت از جمع: من در کنار خواهر بودن خاله بودن عمه بودن معلمی هستم که چه طور با شاگردانم رفتار کنم، به شاگردانم می گویم تنها شما از من یاد نمی گیرید بلکه من هم از شما یاد می گیرم، فرق نگذاشتن بین بچه ها در ذات من است حتی نسبت به عمه بودن و خاله بودنم همین کار را انجام می دهم. این شما بودید که مرا نجات دادید و راه درست را نشان دادید.
استاد: ما همگی نجات یافته امام امت هستیم ایشان ما را انتخاب کرده است در جایی همه ما را دور هم گذاشته با هم حرف می زنیم و کلامش را از زبان های ما به گوش هم می رساند همه ما مدیون این هدایت امام امتمان هستیم.
صحبت از جمع: حدود یک سال است که با قلمم دوست شدم و دائم در حال نوشتن هستم فکر می کردم که آلزایمر شدم ولی دکتر گفت آن قدر مشغله ذهنی دارم که همه چیز یادم می رود. این است که خودم را بازبینی می کنم و مرتب می گویم که چه کردم. تنها یک کاغذ کوچک بردارید و روی آن بنویسید. برگردید تجربه کنید نگاه کنید.
استاد: یادمان باشد خداوند در قرآن فرموده رنگ الهی بگیرید، این جمله قرآنی بار بسیار بزرگی دارد خوب است تا دنیا را ترک نکردیم به این رنگ الهی برسیم راه دارد می رسیم فقط شما بدانید چه کسی هستید.
امروز در خانه نشسته بودم و به نوه ام نگاه می کردم بعد وقتی رو کردم به خانمی که پیش من کار می کند دیدم با یک قیافه متعجبی من را نگاه می کند به او گفتم وقتی من نوه ام را نگاه می کنم یک خورشیدی در قلبم هر لحظه طلوع می کند برای این که آرام آرام فهمیدم من کیستم با همه بدی هایم با همه خوبی هایم با همه کمی هایم با همه زیادی هایم فهمیدم من کی هستم. آن وقت است که در قلبمان یک خورشید روشن می شود. برایتان آرزو می کنم خورشیدهای بسیار در ایام پیش رو در قلب هایتان هر روز طلوع کند و هیچ زمان غروب نکند.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید