منو

جمعه, 10 فروردين 1403 - Fri 03 29 2024

A+ A A-

بخش دوم : عبور از وطن تا رسیدن به نجف

بسم الله الرحمن الرحیم

روز سوم فروردین  3 – 1 – 1390 نیمه شب عازم فرودگاه امام خمینی شدیم . بعد از خداحافظی از دوستانمان که برای بدرقه ما آمده بودند از بخش گِیت عبور کردیم . برای من اتفاق جالبی افتاد ، دلارهایی که برای دوستان آزاد خریده بودند چون به ما دلار ندادند ، همه در کیف بنده بود . پسرم آقا .... فرمودند : مامان خانم ، همان جا بنشین وقتی گفتند بیاییم برویم شما هول نکنی بدوی بیایی ، بنشین همان جا ما برویم آن طرف ، گفتند آن طرف دلار می توانیم برای دوستان بخریم ، اگر توانستیم بخریم لااقل آن دلارهایی که در کیف شماست تحویل دوستانی که آمدند بدرقه ما بدهیم تحویل آنها ، این ها ببرند خانه ما آن طرف دلار خودمان را بخریم . گفتم چشم ، من هم تخت نشستم روی صندلی ، تک و تنها ، همه شان رفتند و چقدر جالب بود بدرقه کننده هایمان هم دنبال آن ها رفتند . من تنهایی روی صندلی ، بعد از یک خورده گفتم : خدایا قربونت بروم تو چطور این بنده ها را تحمل می کنی ؟ گفتم آخه من نبودم که شما همه تان رفتید ؟ گفتم بی خیال این ها را می خواهند ببرند کربلا من را می خواهند ببرند حج ، اشکال دارد ، ندارد که . بعد از یک خورده آقا ... آمد مامان کجایی بدو ، بدو . گفتم چرا بدوم ؟ گفت برای این که این جا باید بلیطت را بیاوری و عبور کنی چون به ما اضافه بار می زنند . بالاخره من باید چکار بکنم ، نگهدار دلارها باشم یا اضافه بار شما را کم کنم ؟ بدو دویدم ، وقتی رسیدم دم گیت ، گفتم الهی شکر بدرقه کننده ها نرفتند هنوز آنجا ایستادند من هم می توانم این ها را ببینم . خداحافظی کردم با همه شان ولی آخرین صحنه خیلی جالب بود ، آخرین نفرات که با آنها خداحافظی کردم آقای .... و خانمش خانم .... و دو تا دخترهایش .... برقی تو چشم های اینها بود که آن برق به من اجازه نمی داد برگردم ، احساس می کردم که پاهایم به همان جا چسبیده ، نمی توانم برگردم .
نمی دانم آیا تاسف می خوردند از این که همراه ما نیستند ؟ آیا دلتنگ بودند از این که ما از آنها دور می شویم یا شاید هم نگران بودند که مبادا برای ما اتفاقی بیافتد ، نمی دانم ؟ اما هیچ فرقی نمی کند چون چیزی که آنجا اتفاق افتاد رشته محبت و الفت من را با این ها محکم تر کرد بدون هیچ رنگ و لعابی ، فقط از جنس محبت ناب و خالص . محبت ناب و خالص کمتر جایی یافت می شود .
آن شب قبل از این که ما از خانه راه بیافتیم یک بدرقه کننده هم این جا در خانه داشتیم خانم ... و دو تا خواهران خانم ... آمده بودند . خواهرهای خانم .... طبیعی بود چون خواهرشان را بدرقه می کردند ولی خانم ... آمده بود مثل یک گلوله پُر شعف در حال پرواز . نمی دانم واقعاً چه احساسی می کرد ؟ خوشحال بود من می روم به این سفر زیارتی ، متاسف بود از این که با ما نیست ؟ نمی توانستم بررسی کنم ولی هر چه بود خوب بود از جنس شادی بود ، از جنس مِهر بود . این تربیت است ، مرا تربیت کردند . امتحان کنم این ها را امتحان کنم لمس کنم آن شعف و این محبت ناب و این برق چشمان را . بگذریم گر چه در طول سفر ، آن روز نوشتم توی راه که در طول سفرم این لحظه وداع را بارها به خاطر خواهم آورد و به خاطر آوردم ، بسیار به خاطر آوردم . ندو فقط حرم امام حسین (ع) را بغل کن برای رسیدن به ضریح امام حسین (ع) تمام این دل ها را باید زیارت کنی بروی . زیارت این دلها جواز عبورت است برای آن مکان .
بعد از صرف ساعتی یا شاید هم بیشتر سوار هواپیما شدیم ، هواپیما ما را بُرد بغداد ، از توی هواپیما حالتی شبیه خواب و نیمه خواب پیدا کردم و تا آخر سفر هم همراه من بود . در بغداد فرود آمدیم ، شهری پر از استرس ، پر از ترس ، ناامیدی ، تلخی یا هر چیز بد دیگری که بتوانید تصورش را بکنید . پل های هوایی قشنگی داشت ، نه قشنگ صنعت بزرگی بود که در حال رشد بود ولی این ها به درد من نمی خورد . قبل از هر چیزی یادمان باشد هر جامعه ای ، هر شهری ، هر دیاری که اسلحه در آنجا حکومت کند بطور حتم دیگه خبری از قانون ، قانونمندی و عدالت و دموکراسی در آنجا نخواهد بود ، مراقب باشید ، خیلی مراقب باشید . در این دیار قدم به قدم افراد مسلح به مردم امر و نهی می کنند از این طرف برو از آن طرف برو ، این جوری برو آن جوری برو . گاهی اوقات پاها چپ و راست گذاشتنش را گم می کند . با این که نظامی گری امروز در آن مملکت پشتیبانی ملتشان است ، پشتیبانی اعتقادشان است چون نظامی هایشان از خودشان بودند و امنیت را می خواستند برقرار کنند ولی سخت است . آثار تلخ حکومت صدام در آن دیار به خوبی به چشم می خورد ، شهری بس خراب ، خاک خورده ، بی خبر از تکنولوژی ، پیشرفت جلوی چشمهای من خودنمایی می کرد . در طول مسیر بغداد به نجف باید بگویم که یک شعر برایم تجلی یافت که شاعر می گفت : 
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود                              زین راه بی نهایه ، زین رنج بی بهانه
من وحشت تمام وجودم را گرفته بود و در این راه حس کردم اما به هیچ کسی هیچی نگفتم . از همراهانم بپرسید ، آیا کسی توانست ترس را در من ببیند ، مشاهده کند . راه بی انتها به نظر می رسید ، انگار نمی خواهد تمام بشود ، وقتی راه بی انتهاست رنج های درون دانه دانه می آید بیرون ، مثل دیو بچه می آید بیرون . رنج های قدیمی ، کهنه سر ، باز می کند خودنمایی می کند ، عین غول بچه می آید هو هو هو این جوری می کند جلوی آدم ، وحشت آدم بیشتر می شود و این راه پر رنج این رنج های کهنه را سنگین تر می کرد . بیش از هزار بار بی اختیار خواندم :
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود                                زین راه بی نهایه ، زین رنج بی بهانه
خدایا نپسند این سرگردانی و رنج و وحشت دائمی بشود . نمی دانم دیگران چه حسی داشتند ؟ من فقط تلاشم این بود که درونم به بیرونم راه پیدا نکند . ولی چهره های آنها هم حکایت از همین وحشت می کرد ولی نه به اندازه من . آنها با دیدن و گفتگو کردن با من آرام می یافتند ولی من در اطرافم جز سکوت و تاریکی مطلق هیچ نمی یافتم ، نمی دانستم چرا ؟ نمی دانستم چرا ؟ حتما دلیلی دارد ، آنجا گفتم صبر می کنم مثل همیشه . صبر می کنم که خداوند همان طور که صبر را عطا کرده و من بارها بهره اش را بردم باز هم صبر می کنم ببینم که چه می شود .
با اتوبوس عازم کاظمین شدیم تا پابوس امام موسی بن جعفر(ع) و امام جواد (ع) باشیم . خارج از حرم همه جا خاک ، کثیفی ، آشفتگی ، بهم ریختگی نمی دانم که چه بگویم وقتی پا به دورن حرم گذاشتیم ، به درون صحن گذاشتیم همه جا پر از نور بود ، همه جا معطر بود . زیبایی این مکان مثل مرواریدی که درون صدفش در لابلای گِل و لای و لجن ته دریا گیر کرده باشد آن شکلی بود . درون حرم همه چیز با عظمت بود ، همه چیز در نهایت امنیت بود ، همه چیز در نهایت لطف و محبت بود . دست به ضریح که می رساندی انگار دستت را به دست یک پیر با محبت می سپردی ، دیگه دلت نمی خواست دستت را جدا کنی . با ورود به این مکان نه تنها من بلکه همه دوستان بالاتفاق گفتند : خانم .... ، آقا.... کجایی ؟ و بعد از آن تک تک خانواده ایشان را حضورشان را احساس کردم که تعلق خاطر خاصی به آقا موسی بن جعفر(ع) دارند . دست به ضریح کشیدم گفتم آقا دست مرا نماینده دست این خانواده بدان که ارادت خاص به تو دارند ، برای همه شان دعا کردم . به حقیقت لقب باب الحوائج برازنده آقا موسی بن جعفر(ع) است . ضریح یک دانه است اما داخل ضریح دو قبۀ سبز است ، دو گنبد سبز است . خیلی زیباست ، خیلی زیباست سبزی اش هیچ کجای دنیا این سبزی به نظر من دیده نمی شود . با خودم فقط فکر کردم چه خوب بود من هم بقیه عمرم را داخل این ضریح و در آغوش این دو گنبد سبز می گذراندم . زیارت قشنگی بود از آقا موسی بن جعفر(ع) کظم غیظش را ، از امام جواد (ع) حلم و بخشندگیشان را تقاضا کردم . قبل از ورود به حرم از آقا علی بن موسی الرضا (ع) تقاضا کردم ، آقاجون یک دفعه منت بگذار به من ، هر وقت آمدم دیدارت در آغوشم گرفتی ، این بار بر گردن من بنشین ، بر پشت من بنشین با شما زیارت بروم . حتما هم نشسته بود چون من را خیلی خوب تحویل گرفتند ، دست نوازشی به سرم کشیدند که همه دردهای درونم ریخت ، همه آن غول بچه های رنج های درونی محو و نابود شد ، و حتما به احترام آقا علی بن موسی الرضا (ع) بود . ولی افسوس که باید برمی گشتیم ، بدو بدو زود باش بدو دیر شد . برگشتیم کفش دخترم را برده بودند ، خندیدم ، خندیدم و گفتم به مبارکی ، یُمن خوبی دارد ان شاء الله جفت خوبی برایش آرزو شده است . فقط با خودم فکر کردم کفش و جفت چه ارتباطی با هم دارد ؟ در خواب ها و رویاهایم کفش برای هر آدمی جفتش است ، کفش و جفت چه ارتباطی به هم دارد ؟ اگر کفش نپوشی طی راه سخت می شود ، اگر جفت نگیری راهی به این پُرمخاطره ای سخت می شود ، خیلی زیباست "جفت و کفش" برای مرد ، برای زن .
از کاظمین خارج شدیم ، هر چه از بغداد دور می شدیم نفس کشیدن برایم راحت تر می شد . از خدا درخواست کردم دیگه تا پایان عمرم من را به بغداد نفرستد . قرار بود پروازمان از بغداد باشد به خاطر اجلاس سران عرب پروازمان از نجف انجام شد ، گفتند که دیگه شما را به بغداد نمی بریم از نجف پرواز می کنید . بغداد خفقان آور بود ، دلتنگ کننده بود ، سخت بود . رفتیم به سوی نجف ، راه طولانی بود در طی مسافت های کوتاه ، کوتاه گشت های بازرسی بود ما را می گشتند . حضور نظامی ها در کُل جاده ها و شهرها نشان دهنده عدم امنیت در این مملکت بود . مردم آن سرزمین چهره های مختلفی داشتند به آنها که نگاه می کردم بعضی ها مسخ شده و بی تفاوت بودند مرور زمان آنها را تبدیل کرده بود به سنگ های بی احساس ، عده ای سخت غمگین و افسرده به نظر می آمدند ، عده ای زیادی هم در خشمی توفنده و زیان بار در درونشان  بسر می بردند فقط چشمانشان نمایانگر این خشم بود .
راه زیاد بود آن قدر انتظار کشیدیم که همه از پا در آمدیم ، همه جا خاک بود جاده ها به بیغوله راه ها بیشتر شبیه بود تنها می توانم بگویم که حس می کردم به سرزمینی وارد شدم که نفرین شده است ، شاید تا روز موعود روی آسایش به خودش نبیند . سعی برای ما از همین جا آغاز شد . تا شب حدود ساعت ده شب که به هتل در نجف رسیدیم . نجف هم پُر خاک بود ، پُر آشغال بود به اعتقاد من ویرانه بود . هر چه بیشتر پیش می رفتیم بیشتر می فهمیدم چرا بزرگواران الهی ، وقتی به این ضریح ها نگاه می کردم می گفتم آقاجون قربونت بروم آخه تو چرا در این سرزمینی ؟ چرا پیش ما نیستی ؟ این قدر گفتم و گفتم تا بالاخره فهمیدم چرا این بزرگان الهی در این آب و خاک خوابیدند اگر وجود ارزشمند و قبله ای بودنشان نبود این سیل مسافر هم نبود ، چون چیزی برای جلب توجه مردم مسافر نداشتند اگر مسافرین هم نبود پول هم نبود ، آن وقت امرار معاش این مردم از کجا تامین می شد ؟ من ، دورشان بگردم حتی پس از شهادتشان هم برای مردم این سرزمین مفید بودند .
القصه : انگار همه اش درد گفتم ولی نه دیگه بی انصافی نکیند کاظمین هم گفتم ، می خواهید از بارگاه امیرالمومنین هم بگویم ؟

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید