منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

تعمقی در سوره یوسف بخش دهم

بسم الله الرحمن الرحیم

روز گذشته دیدیم که آن زندانی که زنده مانده بود یوسف را یاد آورد و به فرعون پادشاه مصر گفت : اجازه بدهید که من بروم به زندان و تعبیر خواب را بیاورم . آمد و تعبیر خواب و دستورش را از یوسف گرفت و برگشت . وقتی برگشت و آنچه که اتفاق افتاده بود برای پادشاه مصر گفت .
وَ قَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (۵۰)
پادشاه گفت : او را نزد من آورید پس هنگامیکه آن فرستاده نزد وی آمد گفت : نزد آقای خویش برگرد و از او بپرس ماجرای آن زنانی که دستهای خود رابریدند چه بود ؟ همانا پروردگار من به مکرشان آگاه است .
آمد نزد یوسف که پادشاه مصر خواسته که تو را نزد او ببرم . علی رغم این که یوسف در زندان بود نپذیرفت که برود . چرا که می بایستی به اصطلاح از خودش ردّ اتهّام می کرد . زنان بی تقوای مصر به او اتهام زده بودند ، مکر کرده بودند . برای این که هوس بازیشان را پنهان کنند به یوسف بهتان زده بودند و او به زندان افتاده بود و کسی که در آن زندان هست ترجیحش بر این است یک ساعت هم زودترشده از آنجا خارج بشود . ولی یوسف پذیرفت که در زندان بیشتر بماند ، چرا ؟ چون می خواست زمانی از این زندان خلاص بشود که از زندان مکر زنان بطور کامل آزاد شده باشد . " گفت : برو نزد آقای خودت و از ایشان بپرس ماجرای زنانی که دستهای خود را بُریدند چه بود ؟ " زنان دستهای خود را در دیدار یوسف بریده بودند . گفت : برو به ایشان بگو از اینها سؤال کند . " همانا پروردگار من به مکرشان آگاه است " یعنی چه ؟ یعنی اگر تو این مطلب را بگویی خدای من که به این مکر آگاه است همه چیز را آشکار می کند . ما گاهی اوقات اسباب فراهم می کنیم که بدخواهی ها و افعال غلط آدم ها برملا بشود ، دستشان رو شود اما در خیلی از مواقع شکست می خوریم ، چرا ؟ چون می خواهیم خودمان یک کاری بکنیم و غافل از این هستیم که خداوند است که مکرها را آشکار می کند و اگر نخواهد آشکار بکند هیچ چیز نمی تواند جلویش را بگیرد و مهمتر ، خداوند است که به مکر آگاه است . ما گاهی اوقات افراد را به غلط قضاوت می کنیم و چون به غلط قضاوت کردیم یک تنه هم به قاضی می رویم . حرفهایمان را یک تنه به قاضیمان می زنیم ، جواب هم می گیریم ، راضی برمی گردیم . در حالی که قضاوت ما اشکال داشته است . اما یوسف که می دانست خدای او از همه چیز آگاه است سپرد که خداوند مکر زنان را آشکار کند . وقتی شما در جامعه ای زندگی می کنید که دچار سیاست بازی و دسیسه بازی آدمها می شوید و حقوقتان زیر پا می رود تا جایی که قانون را می شناسید و می توانید اقدام کنید و حقتان را ابراز کنید . ولی یادتان باشد این را بگویید که خدایا اگر درست فکر کردم و حق من ضایع شده حق من را بستان ، ما این کار را نمی کنیم . معمولاً باور داریم که حقمان ضایع شده و هر طوری هست باید آن را بگیریم و اگر قاضی رأی به نفع ما نداد می گوییم این قاضی پول گرفته ، این قاضی زیر میزی گرفته است . یعنی گناه روی گناه انباشته می کنیم چرا که نخواستیم کار را به کاردان بسپاریم و خواستیم خودمان اداره کنیم .پادشاه همه زنان من جمله زن عزیز مصر را جمع کرد .
قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ (۵۱)
پادشاه گفت : قصه شما آن دم که از یوسف کام خواستید چه بود ؟
چون زنهایی که دستشان را بُریده بودند تازه فهمیدند چه چیز قیمتی ای پیش زلیخاست . جدا از زلیخا برایش پیغام می فرستادند . او را دعوت می کردند به حرم خانه خودشان . پادشاه گفت : کام خواستید از یوسف جریانش چه بود ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟ نه یک کلمه بیش ، نه یک کلمه کم . همان چیزی که یوسف گفته بود را گفت حاشیه ای بر صحبتهایش قرار نداد . ما شکست خورده حاشیه حرفهایمان هستیم .
" گفتند : منزه است خدا ، ما از او هیچ بدی سراغ نداریم . "
اینها مگر خدا پرست بودند که گفتند : منزه است خدا ؟ اینها که بت پرست بودند ، می رفتند معبد برای آنهایی که ساخته بودند تعظیم می کردند ، قربانی می دادند . پس چطور گفتند : منزه است خدا ؟ چون علی رغم همه آن چیزهایی که در معابد وجود داشت همه می دانستند که خدایی وجود دارد . شاید هم چون خدا را در یوسف یافته بودند ،همانطور که زلیخا یافت ، ما از او هیچ بدی سراغ نداریم . یعنی او هیچ کار زشتی انجام نداده است .
" زن عزیز (زلیخا) گفت : هم اکنون حقیقت آشکار شد . "
گفت : دیگر نمی شود پوشاند . چون زنهایی که همراه زلیخا بودند هیچ کدام نتوانستند در مقام دفاع از خوشان بر بیایند و بگویند ما این کار را نکردیم . مجبور شدند و حقیقت را در مورد یوسف گفتند . زلیخا آنجا فهمید یک حقیقت بزررگی است که او بی خودی پایش را در آن گذاشته بود . گفت : هم اکنون حقیقت آشکار شد . دیگر پوشاندنی ندارد .
" من بودم که از او کام خواستم و بی شک او از راستگویان است . "
زلیخا فهمید که چه خبر است . گفت : حقیقت آشکار شد . من بودم که از او کام خواستم و او از راستگویان است . یعنی تا اینجای قضیه مال من بود . از اینجا به بعد هر چه یوسف می گوید آن درست است . جمله بندی را می بینید چقدر درونش معجزه دارد ؟ چقدر قشنگ است ! در کمترین کلام عظیم ترین حقیقت بیان می شود . گفت من کام خواستم و بی شک او از راستگویان است یعنی قضیه را نصف کرد تا اینجای قضیه با من بود و من اشتباه کردم از اینجا به بعد او هرچه بگوید درست می گوید حتی اگر بگوید زلیخا بدترین است حتی اگر بگوید زلیخا این چنین کرده ، آنچنان کرده ، او که نمی داند یوسف چه می خواهد بگوید ولی اشعه نورانی الهی را در یوسف یافته بود .
ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ (۵۲)
زلیخا می گوید من به پاکی او اعتراف کردم تا او بداند من در غیاب به او خیانت نکردم . خدا را هنوز ندیده است ولی فهمیده است . گفت من حقیقت را گفتم ، اعتراف کردم تا او بداند که من در غیاب او هیچ خیانتی نکردم هیچ دروغی نگفتم .
" و خدا کید خائنان را به جایی نمی رساند . " من نمی دانم ما اگر این آیه را در زندگی مان خواندیم پس چرا هنوز داریم دست و پا می زنیم . هر جایی یک سیاستی را به کار می بریم ، یک چیزی را به نفع خودمان به کرسی می نشانیم ، حقیقت ، حقیقت است مثل آفتاب روشن است حتی اگر شب باشد و تاریک و دیگر چیزی دیده نشود بالاخره صبح می رسد ، از صبحش نمی ترسید ؟ روز محشر همه ی ما آنجا جمع می شویم و در آن روز هیچکس نیست که نباشد من همیشه گفتم وقتی اسم روز محشر می آید من یاد صحرای عرفات می افتم همه حاجیها آنجا هستند همه ، دارا و ندار آنجا هستند ، سالم و مفلوج آنجا هستند ، خوشگل و زشت آنجا هستند ، پیر و جوان آنجا هستند ؛ هیچکس نیست که در روز عرفه در صحرای عرفات حضور نداشته باشد چون نمی تواند نباشد جزء آیین ماست که در آن روز باید آنجا باشد . روز محشر بسیار وسیع تر از آن روز است و این اتفاق می افتد و آن روز همه هر چه دارند در دستانشان است حتی زشتی هایشان ، حتی پلیدی هایشان ، زیبایی ها که خوب است ، نیکی ها که خوب است خیانتهای همه تو دستشان است و هرچه می کنند این را از دست بیاندازند نمی شود مثل این که با چسب چسبیده است ، علائم خیانت به آن چسبیده است . توی دنیا هم خیانت به جایی نمی رسد ولی گاهی اوقات آن قدر فرصت ها بزرگ است که این خیانت سالها طول می کشد تا روشن بشود ، چرا ؟ نمی دانم خدا حکمتش را می داند حتماً لازم است . چون سیل عظیمی آدم، در ارتباط با خیانت حتی یک فرد ، باید امتحان پس بدهند و اگر فرصت کافی نباشد که امتحان پس نمی دهند ! روزی که پیغمبر به آقا امیرالمؤمنین وصیّت می کرد و شرایط بعد از خودشان را برای ایشان شرح می داد گفت ای علی دست به شمشیر نبری ، امیرالمؤمنین مگر از مرگ می ترسید ؟ نه از مرگ نمی ترسید ولی گفت دست به شمشیر نبری ، چرا ؟ چون در صلب این مردها نطفه هایی ست که بعدها یاری دهنده مسلمانان است و از این دسته آدم ها کم هم نبودند و هنوز نسل شان ادامه دارد . در یک خیانتی که اتفاق می افتد ، در یک دروغی که گفته می شود ، در یک غیبتی که انجام می شود ، یک بهتانی که زده می شود ، خیلی مواقع خیلی سریع رو می شود اما بعضی مواقع چه کسانی که با این سختی زندگی کردند و مُردند و تا زنده بودنشان بر ملا نشد ، چرا ؟ این پازلی است که چیده شده است و در این پازل آدم های زیادی باید امتحانشان را پس بدهند اگر این ماجرا جمع شود که نمی شود .
وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (۵۳) وَ قَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ
زلیخا گفت من خود را تبرئه نمی کنم . تازه توی جاده راستی افتاده است . " من خود را تبرئه نمی کنم چرا که مسلماً نفس پیوسته به بدی ها امر می کند . " حواستان جمع است ؟ این نفس شما که دائم در حال پروراندنش هستید یکی از وظایف عمده اش امر به بدی است ، امر به کارهای زشت است و باور کنید آن قدر اینها را زرورق های خوشگل می پیچد و دسته گل قشنگش می کند ، تا شما گول بخورید . نفس ، آدمی را به بدی امر می کند . " مگر آن که پروردگارم رحم کند . " اینجاست که ما از دست نفس امان می گیریم و فرار می کنیم ، چرا ؟ چون قبل از این که نفس بخواهد به ما مستولی شود گفتم : خدایا ببین من بلد نیستم ، من نمی دانم همه چیز دست توست .اگر تا حالا امورهایت را به خدا نسپردی الان امشب وقتش هست بگو خدایا من زورم به این نفس نمی رسد اگر تو به من کمک نکنی این سوار من است . وظیفه ما این بود که نفس را در اختیار بگیریم ، هم تأدیبش کنیم ، هم یادش بدهیم ، هم از آن استفاده کنیم و بهره ببریم ، چون نفس بدن ما را هر دم خدمتگزار است ، به وقتش می گوید گرسنه ایم ، به وقتش می گوید تشنه ایم ، به وقتش می گوید مسائل جنسی نیاز داریم ، به وقتش می گوید وقت استراحت است و ... ، اما خیلی جنسش خراب است بطور دائم منتظر فرصت است ما را به بدی امر کند . زلیخا این را فهمید ، درست است که بعد از آن خیلی و بدبختی کشید ولی اگر رستگار شد ، اگر یک روزی به آن جایگاه رسید فقط دلیلش این بود گفت من خودم را تبرئه نمی کنم ، اما این را می گویم که نفس مرا امر به بدی کرد ، مگر اینکه پروردگار رحم کند ، آدمی را نجات بدهد . " همانا پروردگار من آمرزنده مهربان است . " یعنی در همان شرایط باز هم می گوید با این که کار زشت کردم ، با این که بد بودم و نفس مرا به بدی برد ولی من امیدم را از این پروردگار نمی بُرَم ، چون هم مهربان است ، هم بخشنده ست ، می گذرد .
وَ قَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ(54)
و شاه گفت او (یوسف) را نزد من آورید . وقتی این حرفها را شنید زنها را امر کرد که بیرون بروند و قصّه زلیخا بعد از آن برگشت ، چون همسرش دیگر به سادگی نمی توانست در جمع مردم ظاهر شود . یوسف را به زندان انداختند که بگویند یوسف بد بود و همسر عزیز مصر تاوان این حرکتش را در پایان عمرش داد ، در نهایت ذلت و خواری از دنیا رفت در حالی که در نهایت مقام و منزلت بود شاه گفت بروید و یوسف را بیاورید تا وی را ویژه خود سازم . " ما یک وقت خدمه می گیریم می گوئیم این خدمتکار دائمی من باشد اما خدمتکار یک وظایفی در حد خدمتکاری دارد ، لباس بیاورد و ببرد ، اتو کرده بیاورد ، غذا بیاورد و خیلی چیزهای دیگر ، اما یوسف را خواست برای این که ویژه او باشد . ویژه او یعنی همه چیزش را یوسف ساپورت کند . " پس چون با وی به سخن پرداخت . " وقتی با یوسف شروع به صحبت کرد آنچه که در درون پادشاه مصر بود اعلام حضور کرد ،که چه کسی جلوی توست ؟ " گفت تو امروز نزد ما صاحب مقام و مورد اعتمادی . " تو دیگر از امروز بر پیش من که پادشاه مصرم صاحب مقامی و مورد اعتمادی و این بالاترین مقامی بود که آن زمان می توانست در بارگاه فرعون داشته باشد.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید