منو

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403 - Thu 04 25 2024

A+ A A-

لحظات گذر

بسم الله الرحمن الرحیم

سالیان زیادی تحویل سال را دیدم به این سن که رسیدم از تحویل سالهای بسیار گذر کردم . همیشه سعی کردم در آن چند لحظه ای که به آن می گویند لحظات گذر و من هنوز به این چند لحظه می گویم لحظات گذر به هیچ چیز فکر نکنم چون همیشه فکر می کردم این بهترین حالات ممکن در این لحظات است سکوت، خالی، بدون آنکه به چیزی فکر کنی و تمام تلاشم را می کردم که اینطور باشد که معمولا هم خیلی موفق نمی شدم اما امسال فرق می کرد خیلی هم فرق می کرد امسال با هر سال کاملا متفاوت بود هیچ حسی نداشتم هیچ . خوشحال نبودم غمگین هم نبودم عصبانی نبودم دلخور و دلشکسته نبودم دلشوره هم نداشتم اصلا منتظر هیچ اتفاقی نبودم فقط نگاه می کردم اما با همان نگاه کردنم هم چیز بخصوصی نمی دیدم . صدا می شنیدم اما از شنیدنم مفهومی از آن صدا بر من وارد نمی شد با دیگران بودم و در عین حال با هیچ کس نبودم . آرام آرام همان طور که نشسته بودم به لحظه خاص لحظه حیاتی یا لحظه دگرگونی همان لحظه ای که به آن تحویل سال می گویند نزدیک می شدم . یک باره به خودم گفتم تحویل سال یعنی چه ؟ تا این سن همیشه گفتی لحظه تحویل سال . تحویل سال یعنی چه ؟ دو مفهوم جالب را حس کردم که هیچ کدام از این دو مفهوم همدیگر را نقض نمی کردند در حالی که یک جمله یا یک کلمه یک مفهوم دارد نه دوتا . اما دو مفهوم بود و هیچ کدام آن یکی را نقض نمی کرد . مفهوم اول برایم این طور بود یعنی آرام آرام حتی تک لحظه های باقی مانده از یک سال عمر را تحویل می دادم . دیدید گاهی اوقات شیشه شیر یا پاکت آبمیوه را خالی می کنید در لیوان . اولش که پر است پر است و می ریزد آن انتها که می رسد آن را تکان می دهید نا ذره ذره آخرش هم بریزد یک ذره این طرف یک ذره آن طرف که مبادا ذره ای از آن گوشه ای قایم شده باشد تک دانه ها و تک قطره هایش را هم می گیریم . مفهوم اول برایم این طور یعنی آرام آرام حتی تک لحظه های باقی مانده از یک سال عمر را تحویل می دادم خیلی جالب بود خیلی آرام پیش می رفت در این لحظاتی که آرام پیش می رفت باور کنید حتی تصاویر تلویزیون هم نمی توانند آنرا اینقدر کُند نشان بدهند و شما مشاهده کنید تجربه ای بود که برای اولین بار اتفاق می افتاد حس عجیبی بود، کم کم تصاویری از گذشته نمایان شد سال گذشته، کم کم رفت به سالهای قبل تر رفت رفت تا به سالهای کودکی ام رسید، تصاویری در این دوران هم نمایان شد نمیدانم چقدر طول کشید تصاویری عجیب که بسیاری از آنها را از یاد برده بودم به یاد نداشتم، اما دوباره می‌دیدم بعضی از تصاویر شیرین و شادکننده بود اما بعضی از تصاویر علیرغم اینکه در واقعیت خیلی تلاش کرده بودم که حذفشان کنم و دیگر نباشند اما آن موقع بودند متاسفانه در این مرحله جدید انگار پر رنگ تر هم شده بودند دلم میخواست فریاد بزنم دلم میخواست بگویم نه من شماها را نمیخواهم من یکبار که خیر بلکه صدبار زجر دیدنتان را تحمل کردم و به خاطر آوردم من نمیخواهم شما باشید از شما خیلی کشیدم بس است بروید، این بخش ،شیرینی بخش های اول را که شادمانم کرده بود از وجودم شست و به جویی پر از خزه و سیاهی داد از خودش تماما تلخی و سیاهی بر وجودم بار کرد خیلی بد بود سم خالص بود من اصلا نمی‌توانستم جلوی آمدن اینها را ،رژه رفتنشان را لحظات تلخ و سمی را بگیرم که نیایند، اصلا نمیشد پس صبورانه نگاهشان کردم حتی نمی‌توانستم چشمانم را به رویشان ببندم باید می دیدمشان از یک جایی تسلیم شدم و فقط نگاه می‌کردم حس میکردم زمان متوقف شده زمان ایستاده تا ملاقات من با این تصاویر به اتمام برسد، لحظات پایانی سال ١۴٠٠بود صدای بچه ها می آمد می‌شنیدم و بعد دوباره همان فضا بود تا یک لحظه ای رسید که یکباره دیدم در یک فضایی به رنگ گل بهی قرار گرفتم خیلی فضای شادی بود یک فضایی بود که انگار تک تک سلولهای بدنم را در میان خودش می‌گرفت نوازش می‌داد و دوباره به من پس میداد تا در مجموعه بدنم قرار می‌گرفت در آن لحظه که نمیدانم چقدرطول کشید چقدر زمان بود لذتی نا گفتنی بود: از روبرو، از پشت سر، سمت راست ،سمت چپ، بالای سر، زیر پا آمد و آمد تماما فضایی که من میگویم گل بهی بود شاید آدمهای دیگر در این شرایط به رنگ دیگری آن فضا را مشاهده کنندو در آن فضا قاب عکسهای خیلی زیادی وجود داشت اما قاب عکسها همه خالی بودند هرچه نگاه کردم خالی بود تعداد قاب عکسها قابل شمارش نبود . بچه ها مرا صدا کردند سال نو را تبریک گفتیم باهم روبوسی کردیم مرا از این فضا خارج کردند و دیگر نبود، اما برای من پایان کار نبود مثل همیشه صبر کردم تا بعدا بیشتر بفهمم آن شب خوب گذشت به انتها رسید و همه خوابیدند اما من خوابم نبرد، برگشتم تا آنچه را که مشاهده نموده بودم بفهمم میگویند شنیدن کی بود مانند دیدن من میگویم دیدن کی بود مانند فهمیدن؟ بسیار التماس و التجا کردم که خدایا کمکم کن تا بفهمم من میخواهم بفهمم من نمیخواهم فقط ببینم، پس از التماس التجاهای فراوان ندایی از درونم به سخن درآمد و گفت به یاد می‌آورید زمانی که پدرت در حال انتقال از عالم زمین بود چه اتفاقی افتاد؟گفتم آری !گفت :تعریف کن. گفتم :من بالا ی سرشان ایستاده بودم نبضش را گرفتم بسیار ضعیف بود چشمانش بسته بود دهانشان بسته بود دستشان را در دستم گرفتم و به او گفتم بابا !یا الله یا رحمان یا رحیم، در چند ماه آخر عمرشان بارها دچار کلافگی میشدند وقتی به او می‌رسیدم میگفتم چرا فریاد میزنی ما به چه درد شما میخوریم؟ با خدا حرف بزن و او را یاد داده بودم بگو یا الله یا رحمان یا رحیم، من به او وقتی گفتم یا الله یا رحمن یا رحیم، بر گوشه لب هایش لبخند ضعیفی نقش بست چشم چپشان را به اندازه چند میلیمتر باز کرد از همان روزنه ی کوچک نوری با چه عظمت تابیدن داشت من آن موقع نفهمیدم اما امروز درک میکنم آن چه که مشاهده کردم همان روح یا نور الهی بود که باعث تحرک آدمی میشود از پاها جمع شده بود و به سمت بالا آمده بود و در آن روزنه ی کوچک چشمانش، دریایی بی انتها نور قابل مشاهده بود او دوباره چشم بر هم گذاشت دوباره او را صدا کردم دوباره گفتم بابا! یا الله یا رحمان یا رحیم دوباره همانطور شد و تمام. آن روز ندانستم لبخند او با من چه حرفی داشت اما امروز درک میکنم در آن لحظه که برای او من بودم و صدا و تصویری از یا الله و یا رحمان و یارحیم و این برای او آخرین تصویر دنیایی بود و این آخرین تصویر دنیایی او را به شادمانی دعوت کرد و بعد از آن منتقل شد، پدر من در تمام سالهای زندگیشان بارها و بارها شاهد بودم که هرچه ناراحتشان میکرد را خیلی زود کنار میزد و مثل بچه ها فراموش میکرد و بعد به شادمانی می پرداخت، بر خلاف آدمهای زیادی که در اطرافم می‌دیدم همیشه یک گاری دستی خاطرات تلخ را با خودشان یدک می‌کشند و برای خودشان و دیگران یادآوری می‌کنند، اما بابا اینطوری نبود یعنی در اصل خاطرات تلخشان را به سطل زباله می‌انداختند و خالی ادامه مسیر می دادند، ندای درونم گفت: مرحبا امروز کامل تر بیان کردی، همه انسانها در هنگام انتقال تمامی تصاویر قبل در زندگیشان را از بدو تولد تا هنگام انتقال را همان یک لحظه مشاهده می‌کنند اگر در خاطراتشان تصاویر هولناک، سخت و پر از درد و رنج داشته باشند در حال رنج و عذاب منتقل می‌شوند با تلخی ها و سیاهی ها که همه شان هولناک است منتقل می‌شوند اشکهایم از گوشه چشمانم به پایین غلطید نمی‌دانستم چه بگویم یا چکار کنم چون من چند ساعت قبل موقع تحویل سال در همان تک لحظه انتقال یا گذر از زمانی به زمانی من هم تصاویر بیشماری را با سرعت دیده بود که تصاویر دردناک و پر از رنج کم هم نبود اینقدر بود که تصاویر پر از شادی و شعف را هم می‌توانستند محو کنند لحظه ای به خودم آمدم بر من چه گذشته بود؟ مگر من هم در حال انتقال از جهان ماده به جهان برزخ بودم که اینطور مشاهده کردم؟ ندای درونم گفت تا این اندازه نه،! نمیدانم چه اندازه! ولی گفت تا این اندازه خیر، اما همانگونه که انسانها در حال انتقال به عالم باقی چیزی را میدهند و میروند لحظه تحویل سال از نگاهی یعنی همین .باحیرت پرسیدم یعنی چه؟ او گفت: هر سال در یک لحظه خاصی مقرر است انسانها هر آن چه در گذشته داشته اند را (خوب توجه کنید با این جملات یا زندگیتان را نجات بدهید بفهمید و خودتان را نجات بدهید یا تا روزی که منتقل میشوید در سختی و سیاهی دست و پا بزنید) او گفت هر سال در لحظه ی خاصی مقرر است که انسانها هر آنچه در گذشته داشته اند را تحویل مسئول زمان بدهند و هنگام عبور از این لحظه هیچ چیزی با خودشان نبرند دستانم را به میان موهایم بردم موهایم را سفت گرفته بودم موهایم را به عقب می کشیدم و می گفتم یعنی چی؟ هم می فهمیدم هم باور نمی کردم یعنی باورش برایم سخت بود یعنی هر سال می شود موقع تحویل سال کوله بار خوشی ها و نا خوشی ها را تحویل داد و از نو به زمان جدید وارد شد؟ خدای من چرا اینها را زودتر نفهمیدم چرا بسیاری از ساعات عمرم را در حسرت ها افسوس ها دلشکستگی ها عصبانیت ها خشم های بی مورد دلتنگی ها سپری کردم چرا؟ پس آنچه که مهم بود اینکه در لحظه ی تحویل سال عملا دو اتفاق روی می دهد تمامی ماجراها و اتفاقات لحظات حال در گذشته را تحویل می دهیم و همزمان از سویی دیگر لحظات پوشیده و پنهان پیش رو در سال جدید را تحویل می گیریم با این تفاوت که آنچه که تحویل می دهیم را می دانیم می بینیم می شنویم و بر آن واقفیم اما لحظات پوشیده و پنهان در سال جدید را هم تحویل می گیریم، حیرت زده گفتم آنچه را که تحویل می دهیم برایم بیشتر قابل فهم است گرچه که در آن هم اما و اگر های بسیار دارم ولی لحظه های پوشیده را تحویل گرفتن یعنی چه؟ و برای چه؟ ندای همراهم گفت برگرد، برگرد به لحظات تحویل دادنت نگاهی کن برگشتم به همان لحظه ی انتهایی که می خواست تحویل سال بشود در کمال تعجب دیدم بر روی یک سطحی مثل یک دیوار عریض و طویل قاب عکسهایی گذاشته شده مثل یک نمایشگاه عکس نزدیک شدم به آنها نظر دوختم حیرت زده خودم را توی آنها پیدا کردم با شتاب قاب عکسها را نگاه می کردم و پیش می رفتم ای خدای من هر قاب عکسی یک خاطره ای از یک لحظه یا چندین لحظه از عمری که پشت سر گذارده بودم را نشان می داد هر قاب عکسی فقط اصل خاطره را بیان می کرد قاب عکسها کاری به بد بودن یا خوب بودن خیر بودن یا شر بودن لذت بخش بودن یا تلخ کامی به وجود آوردن را نداشتند برای هیچ قابی مهم نبود که من از دیدنش چه حسی دارم فقط بود اما من بودم که با نگاه به آنها به اوج خوشی یا ناخوشی خشم آشفتگی افسردگی امید مثمر ثمر بودن زیبا بودن یا به اوج بدبختی بودن می رسیدم قاب ها خیلی بودند گاهی حتی ثبت کننده ی یک خاطره ی خیلی کوچک بودند که من تلاش کرده بودم کاملا از یاد ببرم ولی در آن لحظه بودنش را خیلی پر رنگ به رخم می کشید هنوز راه داشت که بروم تماشا کنم که به خودم آمدم و ایستادم از عمق وجودم فریاد کردم خوب که چی؟ من دیگر با اینها نسبتی ندارم من از اینها گذشتم چه لزومی دارد دوباره ببینم و آنها را مرور کنم چرا من را به این وادی کشاندی عطایش را به لقایش بخشیدم حتی قاب خاطرات دلنشین را هم نمی خواهم که دیگر ببینم تا چه رسد به قابهایی با خاطرات تلخ و آزار دهنده ندای همسفرم گفت ببین کار داریم صبر کن خواهم گفت برای چه؟ او گفت این قابها را چه کسی ساخته و براین سطح دیوار نصب کرده ؟گفتم اولین بار من ساختم ولی خیلی ها را حذف کردم هرچه بیشتر بزرگ شدم آگاه تر شدم قابی را حذف کردم ولی الان همه ی شان هستند چرا؟ ندا گفت اولین نکته ی مهم این است که درک کنی، در هر سنی و دوره ای از زندگی ات نمی بایستی مطلبی را به عنوان یک خاطره ی تلخ یا حتی شیرین ثبت کنی و بر دیوار خاطراتت نصب کنی که هرچه نصب شود وبال گردن می ماند تا وقتی بخواهی عالم زمین را ترک کنی همراه تو خواهند بود همانطور که دیدی همه با هم ظاهر می شوند دسته ای از آنها رعب و وحشت می آفرینند دسته ای آه و افسوس به وجود می آورند دسته ی دیگری شیرینند اما جزء تعلقات و وابستگی ها می باشند و مانع بزرگی بر سر راه خواهند شد مثل بچه ها ،مال ها، مقام ها دوست داشتن ها که زنجیری به پای انسان می شوند و مانع حرکت آدمی می گردند. با ناله گفتم آخر چکار باید کرد؟ بالاخره چکار باید کرد؟ ندای من گفت هر خاطره ای در لحظه ی حال موجود است قابل توجه و تعمق است چه تلخ که مایه ی عبرت شود و چه شیرین که مایه ی دلگرمی خواهد بود اما انسان آگاه در لحظه زندگی می کند می بیند متاثر می شود خوشحال می گردد و لحظه ی بعدی که می رسد سبب حذف لحظه ی پیشین می گردد. البته فکر نکنید که معنی اش این است که خاطرات مثل تصاویر روی تخته سیاه که با گچ کشیده شده و با یک تکه اسفنج پاک می شود خواهد ماند اما فقط برای همان لحظه ثبت می شود دیگر با قلاده ای به پای انسان آگاه از گذشته به حال و سپس به آینده نمی رود چرا؟ چون تمامی وابستگی ها و تعلقات خاطر به آن خاطرات در همان لحظه می ماند دیگر برایش حرکت نمی کند و تنها آدمی با آخرین خاطره اش در لحظه ی موجود دنیا را ترک می کند همانگونه که در مورد پدرت مشاهده نمودی از تمام سختی ها و زجرها و آزارهای دنیایی که دیده بود تنها صدای شما را که می گفتی یا الله یا رحمان یا رحیم برای خود نگه داشت و با آن دنیای زمین را ترک گفت و همسفر نوری که در آخرین خاطره اش بود همراهش شد و شما آن را از درز باریک دو پلکش مشاهده نمودی. اشکهایم از پشت پلکهایم مثل همیشه بدون آنکه کسی ببیند پایین ریخت و بر صفحه ی قلبم چکید نمی دانم چقدر طول کشید شاید هم با صدای بچه ها به خود آمدم کمی در میان خانواده ام قرار گرفتم و منتظر شدم فضا کمی آرام تر و سبک تر شود تا دوباره برگردم، برگشتم و گفتم که به من گفتی از نگاهی تحویل سال یعنی این، حال بگو از نگاهی دیگر یعنی چه؟ هنوز برایم تمام نشده یاری ام ده تا بفهمم . مهربان درونم گفت بله لحظه ی تحویل سال دو تا بار با خود همراه دارد، بار اول آن است که هرچه در پشت سر بود و گذرانده بودی به عنوان تحویل سال و البته سال گذشته به دست مسئول زمان بسپاری و اگر به واقع سپرده باشی در پشت سر دیوار خاطرات هر چقدر هم که پر از قاب های بسیار باشد اما در لحظه ی تحویل دادن دیگر نه تاسفی نه اندوهی نه دلتنگی یا حتی شادی و شعفی نداشته باشی امانت را خیلی سبک به صاحبش یعنی مسئول زمان می دهی و روی خود را از این سو به آن سو برمی گردانی چون مامور دیگری در اینجا در خدمت ایستاده تا اوقات و لحظاتی نو و کاملا شفاف را تحت عنوان سال جدید به شما تقدیم نماید این شما هستید که انتخاب می کنید بار قاب های خاطره ی سال گذشته یا سالهای گذشته را تحویل بدهید و قاب های پر از نور و شفافیت و خالی از هرگونه عوالمی را تحویل بگیرید یا خیر، در آن لحظه ی طلایی که عقربه ی ساعت به آرامی حرکت کرده و صدای دینگ دینگ می کند آیا آگاهانه آماده هستی که کوله ی پر از بار پشت سر را رها کنی و کوله ی خالی و پر از نور پیش رو را دریافت کنی یا خیر.

نمی دانم که آیا یک تحویل سال دیگری را تجربه خواهم کرد یا نه! اگر به یک تحویل سالی در آینده عمرم برسد و باشم مطمئنا با فهمی دیگرگونه واردش خواهم شد شما را نمی دانم تا خداوند چه توفیقی برای شما قرار بدهد که هر توفیقی که خدا قرار بدهد بسته به نوع تلاش و طلب شماست.
آب کم جو تشنگی آور به دست.
باز هم نمی دانم آنچه را که باید می گفتم گفتم یا نه آنچه را که حس کردم توانستم به شما منتقل کنم یا نه امیدوارم که موفق شده باشم شب های پیش رو شب های قدر است اگر سال نو را درک نکردیم لحظه ی تحویل سال را نفهمیدیم و چگونه معامله کردن را نیاموختیم در شب های قدر فرصتی جدید است دریابیم و از آن بهره ببریم.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید